انتقام
اولین بمب پرتاب شد.صدای مهیبی در آسمان طنین انداخت.زمین تبدیل به گورستانی خاکستری شده بود. دیگر خبری از نگاه های آشنا و غیر آشنا نبود. دیگر هیچ نگاهی نبود؛در آن روز تمام آدم ها به رستگاری ابدی رسیده بودند.
بوی زُهم لاشهء ماهی ها زمین را فرا گرفته بود. به یکباره زمین زیر و رو شد.
تابستان جولان می داد،هر چه هُرم گرمایش بیشتر می شد،پلشتی های بیشتری را جلوه گر می کرد.
بسترهای سنگی که روزی به رنگ مخملی خود مفتخر بودند،با بلعیدن یک بمب مثل تار عنکبوت گسسته شدند و رنگ کهربائی به خود گرفتند.
بعد از آن که زمین به مرگ لبخندی فاتحانه زد، دل آسمان با دیدن این صحنهء دل خراش چرک آلود شد.آسمان در همان روز شروع به باریدن گرفت،او تا می توانست شیون کشید و زاری کرد تا با اشک هایش بتواند این تاریکی ابدی را بشکافد.
او موفق شد. زمانی نگذشت که آسمان توانست انتقام یار قدیمی اش را بگیرد،و کاری کند که تابستان هم مجبور شود نفس های آخرش را بکشد.