ناخدای ناشی
گم شدن در خاطرات برایش تبدیل به یک تفریح کشنده شده بود. گاهی آنقدر در خاطرات گم می شد که ساعت ها نگاهش به یک نقطه می ماند.
زمان از دستش فرار می کرد و نمی دانست که چند ساعت در این آشفتگی مانده است.
هیچ کس فکرش را نمی کرد که او روزی اینقدر تنها بماند که تنها مخاطب حرف هایش دیوار روبه رویش باشد.
تنهایی با او عجین شده بود و دیگر راه گریزی نداشت.
او زمانی که بر کشتی خاطرات سوار می شد،مثل یک ناخدای ناشی؛در دریای خیال گم می شد.
راهش را پیدا نمی کرد،برای رهایی از دریا زدگی مجبور بود که خودش را به موج های سرگردان بسپارد؛بی مقصد برود تا جایی بتواند آشنایی پیدا کند.
+ نوشته شده در ۱۴۰۴/۰۵/۱۱ ساعت 14:37 توسط م.حسین
|