رویای بی رحم
در رویایم دیدم،جای دندان گراز وحشی روی تن ماهی قرمز نمایان بود. تمام پیکر ماهی له شده بود ولی هنوز صدای ناله هایی خفه از او بلند می شد.
حال جسمی ماهی بغرنج شده بود؛آنقدر وخیم که در خون خود غوطه ور شده بود و با آب شش هایش خونش را نفس می کشید.
گراز وحشی با وجود ابهت مصنوعی اش بیش از حد وحشت را می شناخت. او در خفا موجودی ترسو و ضعیف بود؛ولی دنیا سرنوشت او را اینگونه رقم زده بود.
گراز می دانست این حفظ ظاهر ناشیانه روزی رازش را بر ملا خواهد کرد؛همان روزی که ابرهای سیاه گورشان را گم کنند و ماه بتواند چهرهء محزونش را از پشت ابر بیرون بیاورد.
ای کاش می توانستم با رویاهایم کمی حرف بزنم،از آن ها بخواهم که همانطور که می توانند این دنیای فانتزی را به خیالاتم بیاورند؛ کمی تلاش کنند تا مثل کودکی ام دنیا را جای بهتری ببینم.
جایی که نه گرازی باشد و نه ماهی قرمزی. هیچ کس نباشد، تنها من باشم و کودک درونم؛تا بتوانم با او حرف بزنم و از او خواهش کنم که هیچ گاه برای بزرگ شدن عجله ایی نداشته باشد. از او بخواهم در همان کودکی بماند و تنها دغدغه اش پیدا کردن بازیِ جدیدی برای سرگرمی اش باشد.
رویایِ بی رحم لبخندی زد و بی آن که بخواهد به حرف های من گوش دهد به مسیر خود ادامه داد، او ببرهای گرسنه ایی را به من نشان داد که برای شکار گراز وحشی از کمین گاه بیرون آمده بودند....