کوچ پرندگان
پرنده ها در آسمان کیهان به طرز نجیبانه ایی در حال پرواز بودند.
آن ها از اسارت زندگی وحشی خود را رها کرده بودند؛و آزادانه و بی دغدغه از شهری به شهر دیگر کوچ می کردند.
به هر شهری که می رسیدند،از آسمان به زمین خاکی نگاه می کردند و اگر تصویر ناخوشایندی را می دیدند از آن شهر می گذشتند.
روزی تصویر سرخپوست هایی را دیدند که مثل اسطوره های زمخت،نقاب بی چهره به صورت هایشان زده بودند و در حال اجرای نقش های وهم آور خود بودند.
پرنده ها می دیدند که سرخپوست ها در حال تاخت و تاز به جان، مال و هویت یکدیگر هستند.
آن ها با دیدن این صحنه های شوم و این تهیدستی شخصیتی و فرومایگی انسانی،احساس سرافکندگی کردند،آن ها خودشان را سرزنش می کردند،چرا روزی برای استراحتی کوتاه به زمین آمده بودند؟
برای ندیدن این زمین شیطانی سرعت بال هایشان را افزایش دادند تا هر چه سریعتر از آسمان بلاهت بگذرند.آن ها با خود می گفتند:
《شاید،در شهری دیگر....》