باز هم خواب دیدم.این بار تو را در خواب دیدم؛در کنار هم قدم می زدیم؛در جنگلی انبوه از درختان در هم تنیده.درختانی که یکدیگر را در آغوش گرفته بودند تا ما آسوده خاطر باشیم.

درختان تنها شاهدان شادمانی ما بودند،آنها با وزش باد رقص سماع می کردند،و تنها همّ و غمشان زیباتر کردن جشن ما بود.

انتهای پاییز بود.خش خش برگ های زیر پایت موسیقی بتهون را به سخره گرفته بود. صدای موسیقی قدم هایت در جنگل می پیچید و تمام کائنات به دنبال صدا می گشتند که منبع این آوای بهشتی را پیدا کنند.

آفتاب تمام زورش را می زد تا لحظه ای به صورت تو بریزد،تا من بتوانم تو را واضح تر ببینم.

آفتاب با این کار اعتبار خودش را هم افزایش داد،او با یک تیر دو نشان زده بود.

نمی دانم که چند ساعت در کنارت قدم می زدم. برای من در آن لحظات زمان هیچ بود. در کنار تو بودن در آن رویای زیبا مثل شکلاتی بود که طعم تلخ ترین قهوه ها را می توانست شیرین کند.

گرگ و میش صبح بود که از خواب بیدار شدم،انگار که از عرش به فرش کشانده شدم وقتی که دیدم تو در کنارم نیستی. چند دقیقه گذشت و تازه فهمیدم که چه بلای شومی بر سرم آوار شده است.می خواستم دوباره خودم را در رختخواب مچاله کنم تا بار دیگر تو را در خواب ببینم.

می خواستم جدال سیمای تو با نور آفتاب را در جنگلی انبوه، با زیر صدای ساز برگ ها،زیر پایت را دوباره ببینم.