قتل مصلحتی
برگ های نارنجی پیکر بی جان مرد سیاه را در آغوش گرفته بود،صورت آسمان قرمز شده بود و هر لحظه امکان داشت که اشک هایش جاری شود.
در آن روز پاییزی مردان خشن به جان هم افتاده بودند؛در این نبرد نا برابر،خنجر سفید پسر خوانده توانست تن سیاه پدر را بدرد.
بعد از آن کشتار مبارک، پسر خوانده بالای سر پدر نشست و پوستینش را بر تن بی جان او انداخت.
تقدیر این گونه رقم خورده بود و پسر خوانده می دانست که چاره ایی جزء پذیرش آن ندارد.
پسر خوانده،در حالی که سر پدر را روی زانوهایش گذاشته بود می گفت:
《این جدایی ابدی در این دیار،رسم دیرینه ایی است؛نباید بیش از این برای قتل مصلحتیِ انجام شده خودم را سرزنش کنم.
چاره ایی نبود،این مرد چنان خود شیفته بود که حتی در آخرین نفس های منحوسش هم از تملق گویی معاصران دست نمی کشید. پس سزاوار این بود که به دنیای مردگان فرستاده شود.
روزی همه می دانند که من چه لطف بزرگی در حق آن ها کرده ام و بی چشمداشت،خنجر نازنیم را با خون کثیف این مرد آلوده کردم؛حتی اگر روزی آیندگان قصد تملق گویی من را در کتاب های سنگیِ شان داشته باشند،دوست دارم که بدانند؛من فقط نگهبان درخت زندگی بودم،و این مرد با نیت ناپاک قصد دست درازی به آن درخت ارزشمند را داشت.من چاره ایی جزء دریدن قلب سیاهش نداشتم. من طعم بیابان گردی را چشیده بودم و نمی خواستم که روزی آیندگان به مرض قحطی زدگی دچار شوند؛این مرد عامل بد بختیِ شما بود.
نیازی نیست در کتاب هایتان دربارهء من اراجیف بنویسید. من با تمام وجود خودم را برای مرگ شجاعانه آماده کرده بودم؛حتی با درخت زندگی هم خداحافظی معصومانه ام را انجام داده بودم.اگر الان زنده هستم تنها دلیلش همین درخت زندگی است که مثل گوهری نایاب برای من می ماند.