فرسایش قلم
در این چند روز عجیب به قلم فرسایی افتاده ام ؛ هر چقدر با خودم کلنجار می روم که بتوانم داستانی خلق کنم نمی توانم.
می دانم که مشکل از ذهن فرسوده شده ام است.
ناچار می شوم که رو بیاورم به نوشته های عاشقانه برای بیان احساسات فرو خورده. چرا که هیچ چیز در این دنیا بهتر از عشق نمی تواند حال غبار زدهء ما را تسکین دهد.
این تازه یکی از دلایلی است که در بدترین حالات روحیم سعی می کنم که در لین معبد گاه چند کلمه ایی را قرار بدهم.
گاهی اوقات نوشته هایم رنگ خاکستری دارد و سعی می کنم که افکاری که مثل زالو مغزم را می جود در مورد جامعه،دنیا و زمین و آسمان در پناه کلمات بیان کنم.
گاهی اوقات هم که بی حوصلگی هایم می شود مثل خواندن چند برگ آخر کتاب،سعی می کنم که دوباره خودم را در پناه همان عشق قرار دهم.
مثل همین الان که می نویسم و خودم نمی دانم که در مورد چی حرف می زنم . فقط می نویسم تا رها شوم،مثل یک تمرین مدیتیشن.
حرف هایم را کوتاه کنم با آخرین واژه ایی که بی درنگ در ذهنم جاری شد، سئوالی که همیشه مثل مهمان ناخوانده می آید و مثل یک فراری از زندان ذهنم می گریزد.
در شب های طولانی چای یا قهوه چه فرقی می کند؟
همهء شب ها یلدا شده اند در نبود تو.
مثل یخ بی احساس می شوم و هُرم گرمای هیچ نگاهی تنم را آب نمی کند.
هر چه بیشتر بیدار می مانم،بیشتر در خودم گم می شوم.
ای کاش می دانستی که دیگر فرصتی برایم نمانده است؛می آمدی و این نقطه چین خالی را با بودنت پر می کردی.