آزادگی
مادرم چهل ساله بود که ما را ترک کرد. او برای همیشه به ناکجا رفت. او از تظاهر آدمها به خوب بودنهای افراطی خسته شده بود. میخواست آزادانه، بدون هیچ قضاوتی زندگی کند.
بعد از بیست سال او را پیدا کردم. میخواستم، پرسشهایی که مغزم را میجَود از او بپرسم.
درچشمهای سیاهش غمی پایانناپذیر را میدیدم.
کسانی که او را میشناختند، گفتند:
«او تو را دوست داشت، ولی رهایی از غمهایش غیرممکن بود. روزی تصمیم گرفت که مغزش را اهدا کند،تا همهٔ گذشته دردناکش فراموش شود. تندیسی که میبینی، مجسمهٔ زنی است که تمام تلاشش را برای آزادانه زیستن کرده است.»
تمام حرفهای آنها را باور کردم. من مادرم را نمیشناختم ولی با دیدن تنها یادگاریش که عکس کهنه ایی بود، فهمیدم؛ او زنیست که برای اهدافش میجنگد، حتی اگر در این نبرد کشته شود.
به مجسمه نگاه کردم، به من لبخند میزد. روی موهای سفیدش دست کشیدم، به او قول دادم تا آخرین روز زندگیام برای احترام داشت، نام او تمام تلاشم را بکنم.
بر تن تندیس او با خط درشت حک شده بود:
«این مجسمهٔ زنی است که برای آزادگی تمام وجودش را فدا کرد.»