دیوارِ سالخورده
در آن روز، خورشید در پشت ابرها پنهانْ و آسمانِ خاکستری گرفتار ابرهایِ محزون شده بود، سرما تمام تنم را میسوزاند، انگشتان پایم را در کفش احساس نمیکردم. خاموشیِ پرندگان در شهر باعث شده بود، سروصدای دلخراش ماشینها بیشتر شنیده شود. چشمانم میسوخت، نمیتوانستم واضح چیزی را ببینم. تصویر محوی از دیواری سست شده را میدیدم که هر لحظه امکان فروریختنش بود. درختی را میدیدم که در کنار مَخروبه ایستاده و مراقب است که دیوار بر سَر رهگذران آوار نشود. صدای گنگ دیوار را میشنیدم که از سالخوردگیاش با درخت حرف میزد، صدا با غریو باد در هم آمیخته شده بود. او از اینکه در سالهای آخر عمرش بهاجبار وَبال درخت شده است، غمگین بود.
او از گذشتهاش میگفت؛ گذشتهایی که در آن آدمها با آسودگی میتوانستند به او تکیه کنند و.....
در آن روزها درختِ بلند قامت، نهالی بود که دیوار به او حیات میبخشید. درخت هر روز رشد میکرد و دیوار هر روز شکستهتر میشد.
درخت به حرفهای او گوش میداد، او دوست داشت حرفی بزند تا بتواند روح زخم خوردهٔ دیوار را تیمار کند.
درخت، گفت:
«تو با تمام نقدهایی که زمانی به من داشتی و با تمام احساسات نکبتی که درون تاروپود و ریشههای من نسبت به تو رخنه کرده است، ولی جایگاهت برای من جایگاهِ بلندمرتبگی است. زمانی تو پناهنده بودی و امروز پناهجو شدهایی؛ من میدانم که این چرخهٔ زندگی است، برای من هم روزی اتفاق خواهد افتاد!، میدانم که باید به فکر شاخ و برگهایم باشم؛ ولی نمیتوانم نسبت به تو، که روزی تمام این مردم مبهوت عظمتَت بودند بیتفاوت باشم. نمیتوانم مثل آدمها دچار فراموشی شوم و کاری که برای من مقدور است انجام ندهم، من با تمام وجود از تو مراقبت خواهم کرد».
درخت و دیوار در حال گفتگو با هم بودند، باید برای نجات آنها کاری میکردم. دیوار،در این دنیا تا جایی که میتوانسته زندگی کرده است و تا جایی که میتوانسته شعلههای امید را بر زندگی کسانی که به او تکیه میدادند گسترانیده و از طرفی، به درختی فکر کردم که در اوج جوانی و شکوفاییِ برگهایش باید از دیواری مراقبت کند که امید چندانی به ایستادگیاش نیست.
من، میدانستم ریشههای درخت باعث فرسودگیه تدریجیِ دیوار و سست شدن پاهایش شده است؛ زندگیِ هر دو برایم ارزشمند بود.
بعد از کشمکشی طولانی با وجدانِ خوابزدهام، تصمیمِ ناخوشایندی گرفتم. تصمیمی که از آن روز تمام زندگیام را مختل کرد. من دیوار را فروریختم، با این کار توانستم خوشبختی را برای درخت بِخرم تا روزهای بعدیِ زندگیاش را با خاطری آسوده بگذراند.
با مرگِ دیوار، درخت توانست بیشتر به شاخوبرگهایش توجه کند. او توانست سایهاش را آزادانه بر سر عابرانِ پیاده بریزد.
فردای آن روز، ابری در آسمان نبود که برای وداع از یکدیگر گریه کند. ابری نبود، که یکدیگر را در آغوش بِکشد. خورشید توانست صورتش را به آدمها نشان دهد. من هم لازم نبود که دیگر کلاهِ پَشمی بر سرم بگذارم.
لطفا کانال تلگرام هم حمایت کنید ممنون از لطف شما.
M1481388@