امروز، بعد از شکارِ‌ واژگان و بیرون ریختن دل‌ورودهٔ کلمات به مفهوم‌انتزاعی عشق رسیدم.
عشق می‌تواند بزرگ‌ترین دشمن برای به سُخره گرفتن زمان باشد. چرا که شما می‌توانید با یک چشم‌بر‌هم‌زدن،در کسری‌ازثانیه با خیال‌پردازی و بدون‌معطلی خودت را در کنار محبوبت تجسم کنی. انگار، عشق مثابه قاتلی است که زمان را سلاخی می‌کند و بر گُورش می‌خندد.
در این مکاشفات‌فلسفی به نکات بی‌اعتبار دیگری هم پی بردم.
فهمیدم که گاهی عشق می‌تواند کلمات هم به سُخره بگیرد و شما نمی‌توانی با گفتن چند کلمه معنای عشق را منتقل کنی و تنها سکوت می‌تواند گویاترین زبان باشد.
هر‌چه بیشتر در وادیِ کلمات کاویدم، فهمیدم که با عشق نمی‌توان سر‌شاخ شد. عشق ثبات عقلی ندارد. بعضی وقت‌ها می‌تواند مانند سیرک‌متروکی باشد که دلقک‌هایش را بازنشست کرده است و گاهی می‌تواند، مانند معبدی باشد که تمانم کاهنانش را به زانو در‌آورده است.
گاهی می‌تواند طعم‌نوستالژیِ حسرت باشد و گاهی می‌تواند ملودیِ آرامِ وصال را بنوازد.
رفته‌رفته سئوال‌های بی‌جواب بیشتر می‌شدند. کم‌کم متوجه‌شدم، شاید عشق یک نوع باکتری‌ باشد که از فضا یا جایی شبیه این به زمین آمده است. شاید برای همین، هیچ‌کس به معنای دقیق آن پی نبرده است.
چند ساعتی درگیر حل این معما و نزاع با خودم بودم. این هستیِ‌معطر من را بازیچهٔ دست خودش قرار داده بود!.
تصمیم گرفتم، بدون فکرکردن به معنای عشق به تماشا‌ی ‌نیستی بنشیم و کوچ‌ابدی ذراتِ وجودم را ببینم که در لیوان‌چایِ محبوبم حل می‌شود.