بازگشت به زندگی

خسته بود. از تمام واعظانِمرگی که در این شهر پر هیاهو فقط شعرمرگ میخواندند، متنفر بود. در تمام جوانیش، هر چه برای پر کردن سطرهای خالی دفتر زندگیش تلاش کرده بود جز شکست، چیزی نصیبش نشده بود.
روزی،تمام آرزوهای لگدمال شدهاش را برای مردمان شهر گذاشت و به جنگلی پناه برد که بتواند دور باشد از معرکهٔ واعظان، دور باشد از سبکسری آدمهای تهی از احساس و معرفت.
در آن جنگل آرام، دوستی پیدا کرد. سگی که از فرط گرسنگی برگهای پوسیدهٔ درختان را بو میکشید. سگ میخواست خوراکی پیدا کند، تا چند روز دیگر مجال زندگی داشته باشد.
پسرک وقتی سگغریبه را دید، خوشحال شد. به سمتش رفت و لقمهنانی بیات شده برایش انداخت. سگ با ولع لقمه نان را خورد و کنار او نشست. پسرک از این که همصحبتی پیدا کرده است، بدون اینکه بخواهد برایش معرکه بگیرد و از خوب و بد دنیا بگوید، خوشحال بود. او تمام روز با سگ حرف زد.
سگ، کنار او دراز کشید و دستهایش را زیر پوزهٔ سیاهش گذاشت. مثل آدمی که با تعجب حرفهای دیگران را تایید میکند، با این تفاوت که هرگز به فکر تجزیهوتحلیل آن حرفها نبود. او فقط میشنید.
پسرک، بعد از تمام شدن حرفهایش، انگار که در هالهایی از مهتاب احاطه شده بود. آرامتر شد. دیگر احساس نگونبختی نمیکرد. او مجاب شده بود که دیگر نباید از آدمهای غمزدهٔ شهر پرهیاهو، توقع یاری داشته باشد.
وقتی که دوباره به شهر برگشت، دیگر نگاهش به دنیا مثل قبل نبود. آرامش جنگل و گرمای بیتوقع آن دوستی، او را دگرگون کرده بود. انگار نوری تازه در دلش روشن شده بود؛ نوری که نه از تأیید دیگران، بلکه از درون خودش میتابید. با هر قدم در شهر، هوایی تازه را نفس میکشید، انگار برای اولین بار، زندگی را بدون سنگینیِانتظار، از دیگران میدید. این بار، با کولهباری از سکوت و آرامشجنگل آمده بود تا خودش، قصهٔ دوبارهٔ زندگیاش را بنویسد، بیآنکه به واعظانِمرگ گوش بسپارد و از آدمهای سبکسَر انتظار یاری داشته باشد.