در سرزمینی که خاک حاصلخیزش گورِستانی برای پنهان کردن جمجمه‌های گناهکاران بود، شاعری خسته با موهایی آشفته و درهم زیست می‌کرد.
هر شب که مهتاب، نقره‌فام و بی‌پروا، پیکر عریانش را در آسمان به نمایش می‌گذاشت، شاعر مست از باده‌ٔ کلمات، گوهرهایی نایاب از زبانش فرو می‌ریخت و سنگ صبور این خاک زخم‌خورده می‌شد. آن دو، خاک و شاعر، در سکوتی ژرف، جراحت‌های کهنه‌ٔ خود را تیمار می‌کردند.
اما سایه‌ها، این مسافران گذرا، نقش مکملی ویرانگر داشتند. آن‌ها با سرپیچی از فرمان شعر شاعر، بر زخم‌های تن شاعر و خاک، نمک می‌پاشیدند و دردشان را تازه نگه می‌داشتند.