گاهی‌اوقات، بعضی کتاب‌ها انگار منتظر ما نشسته‌اند تا درست در لحظه‌ای که به آن‌ها نیاز داریم، خودشان را به دستمان بسپارند. کتاب "افلاطون کنار بخاری" اثر حسین پناهی، یکی از همین دوستان قدیمی بود که سال‌ها در قفسهٔ کتابخانه‌ام، میان انبوهی از فرصت‌های از دست رفته، به انتظار نشسته بود. کتاب‌ها، مثل بچه‌های یتیم نگاهشان به دستانم بود، منتظر نوازشی بودند تا غبار فراموشی از چهره‌شان پاک کنم.
چشمانم را بستم، و مثل همیشه که به سراغ فال حافظ می‌روم، لای کتاب را باز کردم. صفحه‌ای گشوده شد و این کلمات زیبا، چون نسیمی تازه، بر جانم نشست:
"رویا
پشت پنجره ایستاده بود!
با دفتر حساب و چشمان میشی‌اش!
دنیا
در ایوان نشسته بود
با قیچی و چِلوارِ سفید و چشمان میشی‌اش!
من،
در حیاط خوابیده بودم
با تسبیحِ بلند و چشمان میشی‌ام!
بادکنکی از فرازِ بید
زرد و
گرد و
سبک گذشت..."
زمانی که فالم را گرفتم با خودکاری که در دست داشتم، به سراغ کاغذی رفتم تا از "رویا" و آن چشمان میشی‌اش بنویسم؛ چشمان میشی‌ایی که انگار به جان زندگی ما افتاده است. امشب، قصد داشتم برای همیشه با آرزوها و رویاهای دفن شده در گوشه‌ٔ خیالم خداحافظی کنم. اولین برداشتم این بود: در این روزگار، هر چقدر هم که دنبال رویاهایت بدوی، فایده‌ای ندارد. انگار آب در هاون کوبیدن است.
خواستم بنویسم که این افکار ناامیدکننده را بشوید و با خود به فاضلاب ذهنم ببرد، اما نشد. هرچه تلاش کردم، نشد. انگار تلاش برای رهایی از رویاها، خودش به بزرگترین رویا تبدیل شده بود.
بگذارید کمی راحت‌تر درباره‌ٔ خودمان حرف بزنم. همه‌ٔ ما، هر روز که از خواب برمی‌خیزیم، بی‌درنگ در اقیانوس رویاها و آرزوهایمان غرق می‌شویم؛ چه آن‌هایی که دست‌یافتنی به نظر می‌رسند و چه آن‌هایی که کیلومترها دور از دسترس ما هستند. انگار اگر لحظه‌ای را از دست بدهیم، آن آرزو تا ابد از ما می‌گریزد. چنان به این خواسته‌ها دل بسته‌ایم که فراموش کرده‌ایم تمام این آرزوها قرار بود حالمان را بهتر کنند، اما افسوس که هرچه پیش‌تر می‌رویم، خودشان بلای جانمان می‌شوند.
مدتی است که با خود می‌اندیشم: «آینده به جهنم! چرا باید امروزم را فدای فردایی کنم که هنوز نیامده؟». اما باور کنید، انگار تراشه‌ای در مغز من کاشته‌اند که هر روز زنگ هشدارش به صدا درمی‌آید: «بیدار شو! فکری به حال فردایت کن. دیگر دیر است! همین حالا باید تمام توانت را به کار گیری تا به ایده‌آل‌هایت برسی.»
ایده‌آل؟ کدام یک از ما می‌تواند معنای واقعی این کلمه را به درستی بیان کند؟ آیا تا به حال از خود پرسیده‌اید که «ایده‌آل» شما چیست؟ انسان از ازل در پی کشف معنای این واژه بوده و همیشه تمام کارهای کرده و نکرده‌اش را با این جمله توجیه کرده و بعد از گند زدن‌هایش می‌گوید: «من برای رسیدن به ایده‌آلم این کار را انجام دادم.» اصلاً گور پدر هر که این کلمه را آفریده! مگر می‌شود در این زمانه که حتی برای یک دقیقه بعدمان هم نمی‌توانیم برنامه‌ریزی کنیم، بخواهیم آینده‌نگر باشیم؟
گاهی اوقات که با بزرگان هم‌کلام می‌شوم و آن‌ها مصرّانه می‌خواهند با حرف‌هایی که بوی کهنگی می‌دهند، مرا متقاعد کنند که در گذشته و در سن من، چگونه صاحب خانه و زندگی شده‌اند، باور کنید تنها برای حفظ احترام است که آن لیوان دم دستم را به سمتشان پرتاب نمی‌کنم. کسی نیست به آن‌ها بگوید: «اگر اکنون می‌توانید، بیایید و جای ما باشید، خودتان را در شرایط امروز اثبات کنید و سپس با غرور بادکرده‌تان، راه و رسم زندگی را به ما بیاموزید.»
در این لحظات، فقط می‌توانم خداروشکر کنم که جوهر خودکارم به ترتر افتاده است و نمی‌شود امشب را بیش از اندازه تلخ کرد.