ظاهرش تفاوت چندانی با کودکی نکرده بود؛ فقط کمی چاق‌تر و به‌طرز تهوع‌آوری بی‌خاصیت‌تر شده بود.
آنقدر اسب زبان‌بسته را تاخته بود که زبانش بیرون افتاده بود و از فرط خستگی نفس‌نفس می‌زد. با شلاقی که در دست داشت، حیوان را چنان می‌دواند که انگار پشت فرمان لندکروز مشکی‌اش نشسته است.
وقتی بالاخره از اسب پایین آمد، با بادی که در گلویش انداخته بود، اشاره کرد که آب می‌خواهد تا گلویش را تازه کند. این خصلت همیشگی‌اش بود؛ از مدرسه یادم مانده بود که همیشه می‌خواست دیگران کارهایش را انجام دهند. با اینکه همه نمره‌هایش پایین بود، معلممان دائم او را می‌بوسید و از رنگ سبز چشم‌هایش تعریف می‌کرد. او هم زیر چشمی برای ما زبانش را بیرون می‌‌انداخت و شکلک درمی‌آورد.
آب را به دستش دادم. لبخندی زد و گفت:
«اگر دست و پا چلفتی نبودی، به بابا جونم می‌گفتم تو کارخونه استخدامت کنه. ولی تو خیلی بی‌عرضه‌ای و فقط آبروی ما رو می‌بری. همون بهتر که اینجا پشکل اسبا رو جمع کنی.»
حرف‌هایش ناتمام ماند. دیگر فرصت پیدا نکرد تحقیر کردن‌هایش را ادامه دهد.
لحظه‌ای بعد، وقتی جنازه‌اش زیر سم اسب افتاده بود، چشمانش قرمز شده بود.