سفر ذهن
با خود پیمان بسته بودم که هر روز، دستکم یک ورق را سیاه کنم؛ حتی اگر هیچ حرفی به ذهنم نرسد. این عمل، حس زنده بودن را در من احیا میکند. اما امروز هر چقدر تقلا کردم، نتوانستم چیزی بنویسم. شاید امروز از آن روزهایی است که جان از بدنم سفر کرده، یا بهتر بگویم: *مردهام*.
این روزها نیاز به نوشتن را عمیقاً احساس میکنم و هر بار که موفق به انجامش میشوم، چنان احساس رضایتی از خود دارم که انگار کار مهمی به انجام رساندهام. برای یافتن دلیل این *احساس فلج کننده* در اینترنت جستجو کردم. نتیجه این بود که من زندهام، اما وجود آشفتگیهای ذهنی مانع از عمل به تعهد نوشتنم میشود و این حس مردگی صرفاً زاییدهٔ همین ناتوانی است.
گاهی اوقات ذهن آدمها سفر میکند و میرود به ناکجا. جسم در زمان حال باقی میماند، ولی ذهن به گذشته و آینده میگریزد و برای خودش هر کجا که دوست دارد، پرسه میزند. در آن هنگام است که جسم بیچاره در برهوتی از خیالات رها میشود و احساس شوم تنهایی امانش را میبُرد. تقریباً همهٔ ما این حس را تجربه کردهایم: احساس دور بودن از خودمان. گاهی حتی توان اندیشیدن به خویشتن را نیز از دست میدهیم. حضور داریم، اما انگار نیستیم. ذهنمان به ناکجا کوچ کرده است، و این به نظر من یعنی *مرگ آرام*.
در کل، دور شدن در همهٔ موارد، مرگ است؛ دور شدن از خود، دور شدن از معشوق، دور شدن از کار و هزاران دوری دیگر. وقتی این دوری اتفاق میافتد، چون قاتلی بیرحم بیخ گلویت را میگیرد و چنان فشار میدهد که انگار سالها منتظر بوده تا از تو انتقام بگیرد؛ انتقام تکتک روزهایی که حالت خوب بوده است.