جنگجوهای مظلوم
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
بیچاره آدمهای کمطاقت...
آنها که راهی برای فرار از اقیانوس بیپایانِ ذهنشان ندارند.
در افکار خود غرقاند؛ خاموش و تنها. هیچکس از درونشان خبر ندارد.
آنها محکوماند به طردشدگی، انزوا، افسردگی و فرسودگی.
هرجا که بروند و در هر جمعی که باشند، حتی در زیباترین لحظهٔ زندگیشان برای آنها تفاوتی ندارد. ناگهان ندایی از درونشان فریاد میزند:
«تو حق خوشبودن نداری... برگرد به همان خلأ همیشگی.»
من این آدمها را دوست دارم.
چون مظلومترین جنگجویان دنیای بیرحمی هستند که فقط با درون خود میجنگند، بلکه روزی بتوانند پیروز شوند.
آنها نفرت از خود را زندگی میکنند، بیآنکه سزاوارش باشند.
شاید اگر فقط یکبار، کسی رهایشان میکرد تا خودشان باشند و او را به حال خودش رها میکردند، دیگر هیچوقت با خود چنین سنگدلانه رفتار نمیکرد.
یکلحظه تصور کن در جنگلی ایستادهای؛
هوا زلال است و نفس کشیدن آسوده.
با اینحال در ذهنت صدایی نجوا میکند:
«این هوا برای تو نیست... تو حق خوشبودن نداری.»
و درست همینجاست که میفهمی، انسان میتواند در زیباترین مکان دنیا باشد، اما هنوز درون خودش زندانی بماند.
با اینهمه، من این آدمهای به ستوهآمده از خود را بیش از دیگران دوست دارم.
چون تظاهر نمیکنند و نقاب نمیزنند. آدمهاییاند که اگر لبخند بزنند، واقعاً لبخند زدهاند.
به قول گروس عبدالملکیان:
«پرندگان پشت بام را دوست دارم
دانههایی را که هر روز برایشان میریزم.
در میان آنها یک پرندهٔ بیمعرفت هست که میدانم روزی به آسمان خواهد رفت و برنمیگردد.
من او را بیشتر دوست دارم.»
و من هم آن پرنده را دوست دارم آقای عبدالملکیان.
اما برای من او بیمعرفت نیست، او فقط کمطاقت است.
بودن در میان جمع، نفسِ پروازش را میگیرد.
✍#محمدحسین_سبزی
@Shabneveshte1369
#دل_نوشته