وقتی که مرد لولهٔ تفنگش را روبروی چشمان سیاه سگ گرفته بود و می خواست، سرب های خاکستری را در مغز او خالی کند، سگ زیر لب وِرد می گفت. او در پس انداز ذهنش به روزهایی فکر می کرد که با تمام توان از باغستان مرد محافظت می کرد. در آن روزها هیچ غریبه ای جرئت نزدیک شدن به آن باغستان را نداشت. غریبه ها می دانستند که اگر روزی به آن نزدیک شوند ممکن است رنگین کمان حیاتشان برای همیشه خاموش شود.

افکار در ذهن سگ می چرخید ولی او نمی دانست در این منظومهٔ شکل باخته، مرد مقصر نیست. شاید او هم دیگر از فولاد بودن در زندگی خسته شده است؛ او می خواهد با اینکار بساط هذیان های ذهن پریشانش را برچیند.

شاید مرد فکر می کند با اینکار با سگ عاجز همدردی می کند. مرد نمی خواست بعد از مرگش سگ احساس دلتنگی کند.

مرد و سگ به چشمان هم خیره بودند، با نگاه غریبانه با یکدیگر اختلاط می کردند.

آسمان مجذوب سیاهی چشمان آن دو شده بود؛ بوی تلخ شاخه های شکسته در هوا پراکنده شده بود.

همه چیز برای پایان این مهمانی نحس آماده بود.

صدای گلوله ایی از دور دست به گوش مردمان شهر رسید؛ فردا در تمام کوچه های نم زده،اعلامیهٔ مرد به دیوارها چسبانده شده بود. سگ بیچاره به دنبال رد آشنایی که دیگر نبود در کوچه ها پرسه می زد...