مدرسهٔ اجباری

جرعهٔ آخرِ آب را از لیوان سفالی‌ام سر کشیدم. چنان عطشی بر جانم افتاده بود که هر قدر آب به شکم برآمده‌ام می‌ریختم، سیراب نمی‌شدم. کلاس ریاضی همیشه برایم خشکی دهان را به همراه داشت. حتی گاهی اوقات نفس کشیدن هم برایم ناممکن می‌شد.
تمام دوران مدرسه، به اجبارِ این وظیفهٔ ناگزیر تن داده بودم و همیشه دنبال راهی برای فرار از آن چهاردیواریِ دلگیر بودم.
سال دوم دبیرستان، مدرسه‌ای می‌رفتم که بیشتر به زندان شباهت داشت. سیم‌های خاردار، تنگ در تنگ هم، بالای دیوارها را پوشانده بودند؛ هر بار که قصد فرار می‌کردم، مثل ماری خشمگین، تنم را نیش می‌زدند. کم‌کم به این زخم‌ها خو گرفته بودم، حتی اگر عمیق‌تر از حد معمول می‌شدند، دیگر برایم اهمیتی نداشت. من مدرسه را دوست نداشتم و تنها چیزی که برایم مهم بود، رهایی از آن وظیفهٔ اجباری بود.
همیشه برایم معمایی بود که چرا آقای واعظی، با آن ظاهرِ روحانی و ریش‌های بلند و سفیدی که هنگام صحبت از انتگرال یا دیگر مباحث ریاضی بالا و پایین می‌پرید، معلم ریاضی شده بود. حتی چهرهٔ او هم برایم غیرقابل تحمل بود. یک روز، وقتی به بهانهٔ “رفع حاجت” قصد داشتم از دنیای حساب و کتاب بگریزم، او جمله‌ای گفت که تا ابد آویزهٔ گوش‌های بزرگم شد. او گفت:
«می‌دانم که تو از ریاضیات متنفری، و این “رفع حاجت” هم بهانه‌ای بیش نیست برای فرار از حل معادلات چندمجهولی. من به تو اجازه می‌دهم که از کلاس بیرون بروی، اما خواهشی دارم که امیدوارم به آن عمل کنی: هیچ‌وقت سراغ “علمِ اجباری” نرو. مثل همیشه، از مدرسه فرار کن و به دنبال چیزی برو که واقعاً به آن علاقه داری. می‌دانم حتی اگر روزی تمام مفاهیم ریاضیات را بفهمی و حل کنی، چون به آن علاقه‌ای نداری، برایت سودی نخواهد داشت. یادگیری چنین دانشی، نه برای تو و نه برای اطرافیانت فایده‌ای نخواهد داشت. پس برو و راهی را پیدا کن که با تمام وجودت دوستش داشته باشی و بتوانی در آن پیشرفت کنی.»
راستش را بخواهید، از آقای واعظی با آن پیشانی پر چین‌وچروک و ظاهر خشک، انتظار چنین حرف‌هایی را نداشتم. اما چیزی در درونم گفت که حرف‌هایش بد نیست و برای اولین بار باید این پند را جدی بگیرم. لیوان سفالی‌ام را در کیف کهنه‌ام گذاشتم و با سری بالا از کلاس بیرون رفتم و دیگر هیچ‌وقت به آن “مدرسهٔ اجباری” بازنگشتم.

تکرار روزمرگی

در واپسین لحظات عمرش، در سکوت وهم‌آور غروب، پرندهٔ تنها، روی شاخه‌ٔ خشکیده‌ٔ درختی چمباتمه زده بود. سرمای جان‌سوز پاییز به استخوان‌هایش نفوذ می‌کرد و او، با بال‌هایی خسته و دلی شکسته، خود را برای مرگی حقیرانه آماده می‌ساخت. در آن لحظات یأس، دلش برای دستان نوازشگر پرنده‌فروش تنگ شد؛ دستی که زمانی تنها منبع امنیتش بود.
روزهایی را به یاد آورد که هر صبح، درِ قَفسَش باز می‌شد و دانه‌های ارزن، مانند بارانی از نعمت، درون ظرف غذایش سرازیر می‌گشت. در آن زندان آهنین، همیشه آرزوی پروازی بی‌انتها در آسمان آبی و بی‌کران را در سر می‌پروراند. هر روز، با صدایی پر از حسرت، به هم‌قفسانش می‌گفت:
«این پرنده‌فروش ما را به زنجیر کشیده تا خودش به نان و نوایی برسد. او از زیبایی و صدای آواز ما سود می‌برد و تنها کاری که برای ما می‌کند، همین مشت ارزنی است که جلویمان می‌ریزد».
پرندگان دیگر، غرق در آوازهای سرخوشانه برای جلب مشتری، کمتر به حرف‌های او گوش می‌سپردند.
بالاخره روز موعود فرا رسید. در فرصتی مناسب، توانست از آن قفس تنگ بگریزد و بال‌هایش را در آغوش آبی آسمان رها کند. روزهای نخست، آن‌قدر در اوج پرواز می‌کرد که زمین زیر پایش به نقطه‌ای کوچک بدل می‌شد. هرگاه خستگی بر شانه‌هایش سنگینی می‌کرد، بر شاخهٔ درختی فرود می‌آمد، نفسی تازه می‌کرد و دوباره به سوی بیکرانه‌ها اوج می‌گرفت. آزادی، بوی تازگی و هیجان می‌داد.
اما دیری نگذشت که این رهایی، رنگی از تکرار به خود گرفت. روزمرگی بی‌هدف، مانند زنجیری نامرئی، بال‌هایش را به بند کشید و شور پروازش را ربود. دیگر مانند گذشته، شوقی برای اوج گرفتن نداشت. کم‌کم به یکجانشینی خو گرفت و تنها دلخوشی‌اش شد همان شاخه‌ٔ درختی که هر روز بر آن می‌نشست؛ درختی که خود نیز، دیگر مهمان‌نواز نبود. با ریزش بی‌امان برگ‌هایش، درخت بی‌صدا به پرنده فهماند که گاهی، زندانی بودن در قفسی آشنا، بهتر از آن است که هر روز برای اندکی رهایی، به درختی التماس کنی تا پناهت دهد. آزادی بی‌مسئولیت، خود قفسی بزرگ‌تر است.

فرار از درد

بازوهای پهلوان، صحنه‌ی نبرد با سختی‌ها بود؛ هر جایشان حکایتی از زخم و کبودی داشت. زنجیرهای ضخیم، مثل ماری فلزی و خشمگین، تن نیرومندش را در بر گرفته بودند و به پوستش چسبیده بودند، بند از بندشان جدا نمی‌شد. پهلوان، با تمام اراده و قدرتی که در وجودش بود، تقلا می‌کرد تا حلقه‌های فولادی را از هم جدا کند. نفس‌نفس می‌زد و عرق از پیشانی بلند و پرچین و چروکش، قطره‌قطره سرازیر بود. لباس ساده و کهنه‌اش، از شدت تلاش و عرق، به تنش چسبیده بود، انگار همین حالا از تنور درآمده باشد. هرچه بیشتر زور می‌زد، زنجیرها محکم‌تر به نظر می‌رسیدند و امیدش کمرنگ‌تر می‌شد.
ناامید، زانو زد و سَرَش را به نشانه شکست پایین انداخت. شرم بر چهره‌اش نشسته بود؛ شرم از مردمی که با چشمانی پر از انتظار، برای دیدن اوج قدرت و نمایش پهلوانی‌اش گرد آمده بودند.
ناگهان، صدای لرزانی سکوت را شکست. پیرزنی رنجور، که سال‌ها پهلوان را می‌شناخت و تمام نمایش‌هایش را به چشم دیده بود، با صدایی که از بغض می‌لرزید، گفت:
«سرتو بگیر بالا پهلوون. اشکال نداره. فدای سرت که نشد. مگه قراره همیشه پیروز بشی؟ زندگی همینه دیگه، گاهی وقتا زمین می‌خوری.»
پهلوان، با شنیدن صدای آشنا، سرش را به سمت او چرخاند. لبخندی تلخ، که بیشتر نقابی بر درد بود، بر لبانش نشست. دلش نمی‌خواست این‌طور تمام شود. حس پهلوانی و غرورش اجازه تسلیم نمی‌داد. دوباره با تمام توانش برخاست، اما باز هم زنجیرهای لعنتی، تسلیم اراده‌اش نشدند.
دل پیرزن به درد آمد؛ دردی که از سال‌ها دیدن رنج پهلوان در وجودش ریشه دوانده بود. رو به جمعیت که حالا دیگر با پوزخند نگاه می‌کردند، فریاد کشید:
«آهای مردم! چرا همین‌طور ایستادید و تماشا می‌کنید؟ مگه این پهلوونِ شما نیست؟ مگه نمی‌شناسیدش که تا زنجیر رو پاره نکنه، آروم نمی‌گیره؟ مگه نمی‌بینید جون نداره؟ چرا کمکش نمی‌کنید؟ چرا اجازه می‌دید این‌طور جلوی چشم همه خودش رو نابود کنه؟»
مردمی که انتظار یک نمایش پرهیجان را داشتند و حالا با ناتوانی پهلوان روبرو شده بودند، پیرزن را دیوانه پنداشتند. خنده‌های تمسخرآمیزی سر دادند و پراکنده شدند، انگار پهلوان و درد او هیچ ربطی به دنیای پر از خنده‌ٔ آن‌ها نداشت.

غَسال‌سالخورده

تمام نیاکان علیجان، نسل اندر نسل، همین شغل را پیشه کرده بودند. در آن دهکده‌ٔ دور‌افتاده همه می‌دانستند که اگر می‌خواهند راهیِ دیار باقی شوند و روحی پاک داشته باشند، علیجان است که باید آن‌ها را غسل بدهد.
اما علیجان، به سن پیری رسیده بود و دیگر یاری و توان گذشته را نداشت. اندیشید که پسرش را بر تخت مرده‌شویی بنشاند و میراث خانوادگی را به او بسپارد. افسوس که پسرش، پس از رفتن به شهر و تحصیل، دیگر دل در گروی شغل نیاکان نداشت. تمام رؤیای او، به‌کارگیری دانشی بود که اندوخته بود تا روستا را به پیشرفت سوق دهد.
دهکده در چنگال مرگ گرفتار بود. مرگ‌ومیر چنان بیداد می‌کرد که اگر روزی علیجان، غسال دهکده، دست از کار می‌کشید، بوی تعفن جنازه‌های انباشته، نفس کشیدن را ناممکن می‌ساخت. علیجان این را خوب می‌دانست و در دلش غوغایی بود؛ از روزی وحشت داشت که نتواند پیکر مردگان را غسل دهد و دهکده در ناپاکی و تباهی فرو برود.
او به پسرش گفت:
«تو فکر کردی اگه من نباشم، کار من‌رو کی می‌خواد بکنه؟ کی می‌خواد این مَردم دِه رو غسل بده؟ تو از آخرتت نمی‌ترسی؟ این دِه بدبخت به ما احتیاج داره. اگه ما نباشیم، اینا با کثیفی می‌رن زیر خاک. خدا رو خوش نمیاد، ما وظیفه‌مونه نسل به نسل این کارو انجامش بدیم.»
پسر علیجان نمی‌خواست حرفی بزند که پدر پیرش را برنجاند، از طرفی هم نمی‌خواست که پدرش فکر کند که تمام دِه به او نیاز دارند و اگر روزی نباشد آن‌ها راه بهشت را گم می‌کنند. در جواب گفت:
«بابا! کی گفته اگه غسال نباشه مردم نمی‌تونن برن بهشت؟ این مردم خودشون می‌دونن چی درست، چی غلط. یه راهی پیدا می‌کنن، نگران نباش. منم دلم می‌خواد یه کاری کنم که این دنیاشون بهتر بشه، نه اینکه هی بگم بهشت و جهنم. همین که بتونم یه کم اینجا رو آباد کنم، برام کافیه».
حرف‌های پسر مثل سیلی به صورت علیجان خورد. چنان عصبانی شد که نزدیک بود سکته کند.
«کافر! از خدا بی‌خبر! تا وقتی من نفس می‌کشم، باید بیای پیش خودم کار کنی. نمی‌ذارم این مردم به خاطر تو، نجس بمیرن و برن زیر خاک. این کار واجبه، می‌فهمی؟ واجبه!».
پسر علیجان در مجاب کردن پدرش ناکام ماند و از سر ناچاری پذیرفت که در غسل دادن پیکرها، یاور او باشد.

کاهن‌اعظم

معبدی که روزگاری پناهگاه الهه‌های زیبا و محفلی برای پرستش بود، اکنون در آستانه‌ی تعطیلی ابدی قرار گرفته بود. کاهن اعظم، پس از روزها کشمکش درونی، سرانجام تصمیم گرفته بود که پرده از حقیقتی بزرگ برای مریدان بت‌ها بردارد.
با صدور فرمان، تمام مریدان و خادمان در حیاط معبد گرد هم آمدند. کاهن اعظم، طبق عادت همیشگی، در جایگاه رفیع خود ایستاد و با صدایی رسا شروع به وعظ کرد. اما این بار، سخنانش با همیشه فرق داشت؛ دیگر کسی را به پرستش الهه‌ها فرا نمی‌خواند.
کاهن اعظم با لحنی آرام و پرصلابت گفت:
«من در تمام عمر، در جهالتی نابخشودنی غرق بودم و ناخواسته افکار اشتباهم را به شما منتقل کردم. شما نیز، همچون مرضی مسری، آن را در جامعه پراکندید. من شما را به پرستش الههٔ زیبای معبد تشویق می‌کردم، در حالی که خود با مفهوم والای عشق آشنا نبودم. عشق، همان واژه‌ٔ غریبی است که مدت‌هاست همه‌ٔ ما آن را به دست فراموشی سپرده‌ایم.»
با شنیدن واژه‌ٔ "عشق"، همهمه‌ای میان مریدان برخاست. آن‌ها تا آن روز، هرگز نام عشق را نشنیده بودند! ناگهان فریادی از میان جمعیت بلند شد:
«عشق؟ این موجود کیست؟»
کاهن اعظم در پاسخ گفت:
«عشق! موجودیت ندارد؛ اما به هر آنچه هست، موجودیت می‌بخشد. عشق تنها یک واژه است، اما به تمام واژه‌ها معنا می‌دهد. عشق! دردی است که شفای تمام دردها در آن نهفته است. عشق! پایان تمامی آموزه‌های من است. درک حقیقی آن، زندگی را رنگین‌تر می‌کند و اگر این معنا به درستی درک نشود، می‌تواند رنگ زندگی را به سیاهی بکشاند.»
مریدان، عاجز از درک این مفهوم ناشناخته، با حیرت پرسیدند: «مگر عشق با ما دشمنی دارد که اگر درک نشود، ما را به تباهی می‌کشد؟»
کاهن اعظم نگاهی به ابرهای تیره‌ای که آسمان را در محاصره گرفته بودند انداخت و گفت: «عشق با شما دشمنی ندارد. عشق ناسپاسی را دوست ندارد. او می‌تواند مانند همین ابرهای سیاه باشد که می‌بینید؛ گاهی آنقدر می‌بارد که حادثه‌ای می‌آفریند و گاهی با بارش سنجیده‌اش، محصولات شما را بارور می‌کند. این به شما بستگی دارد که او را چگونه بشناسید و چگونه با او رفتار کنید.»
باران آرام‌آرام شروع به باریدن گرفت. کاهن اعظم می‌دانست که اگر بخواهد معنای عشق را بیش از این توضیح دهد، مریدان بیش از اندازه از این واژه خواهند ترسید. او سخن خود را کوتاه کرد و گفت:
«این معبد را برای همیشه تعطیل خواهم کرد. آخرین پند من به شما این است: عشق را مقدس بشمارید و از این پس به جای پرستش بت‌های ناتوان، عشق را پرستش کنید.»


آخرین نامه

تصمیمش را گرفته بود. می‌خواست از چنگال خاطرات کهنه‌ای که مغزش را می‌جوید، رها شود.باید سال‌ها پیش، درست بعد از آن بمبارانِ لعنتی، این کار را می‌کرد. وقتی که دیگر هیچ‌کس و هیچ‌چیز برایت نمانده و سال‌هاست که در گوشه‌ای فراموش‌شده از این شهر، در مسافرخانه‌ای که جیرجیر د‌رهای پوسیده‌اش روح آدم را می‌خراشد، زندگی می‌کنی؛ هر روز و هر لحظه با خیره شدن به رقص آرام عقربه‌های ساعت‌دیواری، انتظار مرگ را می‌کشی؛دیگر زندگی برایت معنایی پیدا نمی‌کند. انگار می‌خواست خودش، پیش از موعد به استقبال این آشنایِ غریب برود.
زمانی که تصمیم گرفت زادگاهش را، با تمام دیوارهای پر از خاطراتش، پشت سر بگذارد و همدم و همسفرش بشود یک چمدان خاکستریِ زِهوار دررفته که قفلش سال‌ها پیش خراب شده بود و یک آلبوم قدیمی با عکس‌های خانواده‌ٔ از دست رفته‌اش؛ هرگز گمان نمی‌کرد روزی برسد که از شدت تنهایی، نفسش به شماره بیفتد و بخواهد با همان تیغی که صورت چروکیده‌اش را اصلاح می‌کرد، شریان زندگی‌اش را بِبُرد.
روی تخت دراز کشیده بود و به نور رنجور و قرمز که از پشت پرده‌های چرک‌مرده، به درون اتاق می‌خزید، خیره مانده بود. در ذهنش، تمام جزئیات مهمانیِ خونینش را با دقت ترسیم می‌کرد. حتی تصور لحظه‌ای که صاحب مسافرخانه، با آن صدای نخراشیده و خشنش، بعد از چند روز بی‌خبری نگرانش می‌شود و با دیدن پیکر بی‌جان و غرق در خونش، از ترس به خود می‌لرزد، بارها و بارها از مقابل چشمانش عبور می‌داد.
از تخت بیرون آمد؛ تخت ناله‌ای گوش‌خراش کرد. دستی به موهای شلخته و ژولیده‌اش کشید و به سمت آینه رفت تا چهره‌ای را ببیند که دیگر حتی برای خودش هم غریبه شده بود. آینه‌ٔ شکسته و ترک‌خورده‌ٔ اتاق، بی‌رحمانه چهره‌ٔ درهم‌شکسته‌ٔ او را بازتاب داد. پیرمرد لبخندی تلخ و خشک بر لبانش نشست و به تصویر درون آینه گفت:
«همین امشب از شَرّت راحت می‌شم. بهت نشون می‌دم که اونقدرا هم که فکر می‌کنی پوست کلفت نیستی! چسبیدی بیخ ریش این دنیا که چی بشه؟ اگر ذره‌ای وجود داشتی، باید همون موقع که داشتی جنازه‌‌های تیکه‌پاره‌ٔ زن و بچه‌تو خاک می‌کردی، خودتم می‌کشتی تا این همه سال درد دوری‌شون رو به دوش نکشی!»
از مقابل آینه کنار رفت. به سمت پنجره رفت تا برای آخرین بار، خیابان خلوت و یخ‌زده‌ٔ بیرون را تماشا کند. وقتی پنجره‌ٔ اتاق را باز کرد، هوای سرد زمستان، صورت زخمی‌اش را سوزاند. به یاد دوران جوانی‌اش افتاد که هر زمان هوا سرد می‌شد، به زمستان، به دنیا و به هرچه هست و نیست، ناسزا می‌گفت. حالا هم چند فحش ناقابل نثار برف‌های یخ‌زده‌ٔ کف خیابان کرد و پنجره را بست.
آلبوم خاک‌گرفته‌اش را که همیشه بالای سرش، مثل گنجی مقدس، نگه می‌داشت، برداشت تا یک بار دیگر چهره‌هایی را که سال‌ها پیش او را تنها گذاشته بودند، در خاطرش تازه کند.
در لابه‌لای عکس‌های قدیمی‌اش، دست‌نوشته‌ای پیدا کرد. نامه‌ای که در اوج جوانی برای خودش نوشته بود. چشمان گودافتاده‌ٔ پیرمرد از اشک پر شد؛ دلش حتی برای جوانی خودش هم تنگ شده بود.
آغاز نامه:
«امروز که می‌خواهم این نامه را برایت بنویسم، حدود بیست و چند ساله هستم. نمی‌دانم تو حالا چند سال داری و چه شکلی شده‌ای. فقط می‌توانم حدس بزنم که شاید هنوز هم مثل منِ الان، بی‌حوصله و کمتر اهل معاشرت باشی. خب، حق می‌دهم بهت؛ چون من با تمام انرژی و جوانی‌ام، گاهی از زندگی و شرایط فعلی‌ام خسته می‌شوم و حتی حوصله‌ی خودم را ندارم، تو که دیگر جای خود داری!
حتماً تا الان ازدواج کرده‌ای، مگر نه؟ از تو می‌خواهم وقتی این نامه را می‌خوانی، حرف‌هایم را به همسرت هم بگویی. به او بگو که من با این سن کم، هر روز در بازار پادویی می‌کردم و تمام تلاشم را می‌کردم که پول جمع کنم تا روزی که تو به زندگی‌ام آمدی، شرمنده‌ات نباشم. اما خب، هیچ‌وقت نتوانستم فردا را پیش‌بینی کنم و نمی‌دانم فردا اوضاع کار و کاسبی چطور است. پس اگر روزی آن‌طور که باید نتوانستم خوش‌بختت کنم، بدان که من از همین سن و سال، و حتی قبل‌ترش، به فکر آینده‌ام بودم.»
پیرمرد چشمانش را بست تا دانه‌های اشک بتوانند سریع‌تر از لانهٔ چشمانش راه باز کنند. یادش آمد که این نامه را زمانی نوشته بود که تازه می‌خواست با زینب ازدواج کند. در آن روزها، هر وقت از چیزی می‌ترسید یا استرسی برای انجام کاری پیدا می‌کرد، سریع قلم و کاغذی برمی‌داشت و شروع به نوشتن می‌کرد. هرچه بیشتر می‌نوشت، حالش بهتر می‌شد.
سرش را به دیوار نم‌دار اتاق تکیه داد و ادامه‌ٔ نامه را خواند:
« حرف‌هایی هم دارم که فقط می‌خواهم به خودت بگویم، پس خواهشاً این‌ها را برای کسی نخوان. از تو می‌خواهم هیچ‌وقت مرا سرزنش نکنی. چون تو را می‌شناسم، این حرف را می‌زنم. اگر مثل منِ الان باشی، حتماً بابت کارهای کرده و نکرده‌ات دائم خودت را سرزنش می‌کنی. من هم همین‌طورم، اما اینجا برایت نوشتم که خودت را این‌قدر اذیت نکنی. آخه می‌دانی چرا؟ دنیا واقعاً ارزشش را ندارد. بالاخره یک روز خوب است، یک روز بد. می‌دانم که منِ جوان نباید تو را نصیحت کنم، اما باور کن من در همین جوانی‌ام، اندازه‌ٔ تو که نمی‌دانم چند سال داری، تجربه کسب کرده‌ام. بس‌که در این دنیا بالا و پایین شدم، فهمیدم هر اتفاق بدی که برای آدم می‌افتد، یک خیری در آن است. شاید الان که سنت بالاتر رفته، به من بخندی و فکر کنی ساده‌ام، اما مادر همیشه می‌گفت: “در بر یک پاشنه نمی‌چرخد.” اوایل من هم معنی حرفش را نمی‌فهمیدم، اما وقتی دیدم روزهای خوب من هم دارد از راه می‌رسد، فهمیدم که واقعاً در بر یک پاشنه نمی‌چرخد.
امیدوارم هر زمان که این نامه را می‌خوانی، حالت خوب باشد و همیشه سعی کنی به فردایت امید داشته باشی. راستی، خدا کند که دیگر کله‌شقی‌هایت را هم کنار گذاشته باشی و هر کار خواستی بکنی، قبلش با چند نفر مشورت کنی. چون اگر هنوز مثل من باشی، مطمئنم که این نامه را هیچ‌وقت نمی‌توانی بخوانی.
با عشق، به منِ نمی‌دانم چند سالگی‌ام.»
پیرمرد بعد از خواندن نامه، آن را آرام پاره کرد و خرده‌های کاغذ را، از پنجره بیرون ریخت. خرده‌های کاغذ در هوای سرد می‌رقصیدند و یکی‌یکی خودشان را در آغوش زمین یخ‌زده رها می‌کردند، انگار رازی را با خود حمل می‌کردند.
چند روز گذشت و هیچ‌کس نفهمید پیرمرد کجا رفته است. او همان شب، بدون آنکه کسی کوچک‌ترین اطلاعی پیدا کند، چمدان زهواردررفته‌اش را برداشت و از مسافرخانه خارج شد. تابلوی نئون قرمزرنگ جلوی مسافرخانه همچنان نور خود را در اتاق خالی و غم‌زده پخش می‌کرد.

آرامش پیش از طوفان

اپیزود ۱: آرامش پیش از طوفان

یک روز معمولی، در جهانی که انگار در سکوتی آرام و عمیق فرو رفته بود، سپری می‌شد. آسمان، لاجوردی صاف و بی‌کران بود و ابرهای پنبه‌ای، سفید و سبک‌بار، بی‌خیال و سرخوشانه بر پهنه‌ٔ آبی آن جولان می‌دادند. گویی نقاش چیره دست طبیعت، با قلم‌مویی لطیف، نور خورشید را از میان منشور نامرئی هوا عبور داده بود تا نوری طلایی و ملایم بر پیکر شهر بتاباند. این نور، نه آزاردهنده، بلکه نوازشگر بود؛ زمینِ خفته و درختان سروِ سربه‌فلک کشیده را که با وقار ایستاده بودند، در آغوش می‌گرفت. در هوا، رایحه‌ٔ شیرین لاله‌ها موج می‌زد، عطر‌لاله‌ها آزادانه در کوچه‌ها و خیابان‌ها پخش می‌شد. درختان سرو، در کنار هم، مانند نگهبانان خاموش، به نظر می‌رسید از مادرِ زمین مراقبت می‌کنند. پایانِ روزِ معمولیِ کائنات، با همین آرامشِ وهم‌انگیز همراه بود.

اپیزود ۲: زوزه‌ٔ باد و آغاز تباهی

اما این آرامش دیری نپایید. ناگهان، شهر با زوزه‌ٔ شوم باد از خوابی عمیق بیدار شد. بادی که دیگر بوی زندگی نمی‌داد؛ بلکه بوی گنداب و مرداب را با خود همراه کرده بود و عطر دل‌انگیز لاله‌ها را، چون خاطره‌ای دور، از مشام شهر ربود. بادِ وحشی، هر لحظه قدرتمندتر می‌شد تا جایی که به طوفانی خشمگین بدل گشت. طوفان، توانست ریشه‌ٔ برخی از درختان چنارِ کهنسال را از جا بکند و آن‌ها را، چون اسباب‌بازی‌های شکسته، به گوشه‌ای نامعلوم پرتاب کند. خورشید، که انگار از دیدن این صحنه‌های دلخراش و دهشتناکِ قتل عامِ درختان ترسیده بود، پنهان شد؛ ابرها، مثلِ پرده‌ای سیاه، چشمان او را پوشاندند. نور دیگر مجالِ تابیدن به زمین را نداشت و شهر در تاریکیِ بی‌انتهایِ شب فرو رفت. اندک درختانی که باقی مانده بودند، از ترسِ جان، خود را به خوابِ مصنوعی زدند. زمستان، با تمامِ خشمش، از راه رسیده بود؛ سوزِ سرما، همچون نیشِ ماری سمی، تنِ لرزانِ درختان را می‌سوزاند. از دور دست، صدای مرموز و شومِ کَرکسی به گوش می‌رسید؛ معلوم نبود لانه‌اش بر شاخ و برگِ کدام درختِ وحشت‌زده بنا شده است. کرکس، آوازِ شومش را سر می‌داد و شهر را با این صدایِ نحس، در وحشتی عمیق فرو می‌برد. هیچ کس جرئتِ قدم گذاشتن در خیابان‌هایِ سرد و تاریک را نداشت. سرما، تاریکی، و اینک صدایِ کرکس؛ همگی کافی بودند تا سکوتِ مرگباری بر کائنات حاکم شود.

اپیزود ۳: رقصِ برگ‌ها و سایه‌هایِ سیاه

زمستان و ابرهایِ سیاه، جهان را به تصرف خود در‌آورده بودند. برای آن‌ها، این وضعیت، عادی بود. روزها، هرچند غم‌انگیز، اما چون سابق، به روالِ عادی سپری می‌شدند. اما در یکی از همین روزها، یا شاید ماه‌ها، ناگهان همه چیز دگرگون شد. انگار که این شهر، شبیه به یک تابعِ سینوسیِ ناپایدار شده بود که هر روز با اتفاقاتِ جدید، خود را برایِ فردایش آماده می‌کرد. زمینِ نفرین‌شده، انگار از خوابی طولانی بیدار شد. حتی اندک درختانِ چناری که از ترسِ صدایِ کرکس، خود را به خوابِ غفلت زده بودند نیز، چشمانشان را باز کردند. جوانه‌هایِ تازه‌ٔ برگ، بر شاخه‌هایِ لخت و عریانِ درختان جوانه زد. بادِ خسته، که روزی مسببِ تباهی بود، اکنون در گوشه‌ای آرام گرفته بود. اما فاجعه از جایی دیگر آغاز شد؛ سایه‌ها، با لباس‌هایی به رنگِ لجن و کلاه‌هایِ سیاه، در شهر پخش شدند. هدفشان از بین بردنِ برگ‌هایِ تازه متولد شده بود. قد و قامتِ کوتاهشان، مانع از رسیدنِ دست‌هایِ خاکستری‌شان به همه‌ٔ برگ‌ها می‌شد. اما آرام‌آرام، با آمدنِ فصلِ بهار، تعدادِ برگ‌ها افزایش پیدا کرد. شهر، توانست نفسِ تازه‌ای بکشد. لاله‌ها، با اکراه و بی‌میلی، عطرِ خود را در هوا پخش کردند؛ اما همین مقدارِ بویِ مطبوع نیز برایِ برگ‌ها کافی بود تا یادِ اجدادشان و عطرِ دل‌انگیزِ گذشته را در خاطرشان زنده کنند. سایه‌ها، برایِ بقایِ خود و پنهان کردنِ لانه‌ٔ کرکس منحوس، دست به هر کاری زدند. با دسیسه‌هایِ تازه، توانستند تعدادی دیگر از درختان را به خوابِ مصنوعی دچار کنند. اما افسوس، یا شاید خوشبختانه، این تابعِ سینوسیِ زندگی، راهِ خود را ادامه می‌داد و برگ‌ها، در انتظارِ اوجِ دوباره‌ٔ تابع، امیدوار مانده بودند.

اپیزود ۴: انفجار، کوچِ درختان و انتظارِ دوباره

زمین، روزهایِ فلاکت‌باری را پشتِ سر گذاشته بود؛ دیگر گذرِ فصل‌ها و ماه‌ها برایش اهمیتی نداشت. مهم نبود که آفتاب از پشتِ ابرها بیرون بیاید، یا از ترسِ هجومِ سایه‌ها، خود را مخفی کند. او روزگارش را می‌گذراند و برایش هیچ تفاوتی نداشت که در کدام دگردیسی قرار دارد. در یکی دیگر از شب‌هایی که دیگر رنگِ معمولی نداشت، ناگهان صدایِ انفجاری مهیب، شهر را از خوابِ عمیقِ خود بیدار کرد. شعله‌هایِ آتش و ستون‌هایِ دود، با جسارت به سویِ آسمان خیز برداشته بودند. ضجه‌ٔ کرکس، از دوردست، که انگار از کوه‌هایِ اطرافِ شهر می‌آمد، به گوش می‌رسید. درختان، برایِ در امان ماندن از هجومِ آتش‌هایِ سرکش و صدایِ موشک‌هایِ ویرانگر، تصمیم به کوچ گرفتند. ریشه‌هایِ خود را از دلِ مادرِ زمین بیرون کشیدند و به مکانی دیگر، پناه بردند و دوباره در دلِ خاک، استقرار یافتند. جهان، با چشمانی پرسشگر، نظاره‌گرِ این تحولاتِ اجباری بود. تابعِ سینوسی، رو به افول بود و برگ‌ها، با چشمانی پر از امید، منتظر بودند تا دوباره به اوجِ تابع دست یابند.

خواب‌زمستانی

در جنگلی که درختانش ردای سپید زمستان را بر تن کرده و به خوابی عمیق فرو رفته بودند؛ روباهی خسته و گرسنه از هیاهوی شهرشلوغ بازگشته بود. سوز سرمای قحطی‌زده زمستان، او را واداشته بود تا در این کنج دنج، شاید طعمه‌ای بیابد و شکم خود را سیر کند.
چشمان تیزبین روباه، خرس عظیمی را دید که در غار خود به خوابی عمیق فرو رفته است. روباه، با هر حیله و مکری که در چنته داشت، توانست خرس را از خواب بیدار کند و ملتمسانه از او خواست تا راهنمایی‌اش کند که چگونه می‌تواند شکم گرسنه‌اش را سیر کند.
خرس، با زحمتی فراوان پلک‌های سنگینش را گشود و با صدایی بم و خواب‌آلود گفت:
«نمی‌دانم! من در زمستان و هر زمان که نیاز باشد، می‌خوابم. برای من، زمستان منبع آرامش است؛ فصلی برای استراحت و تجدید قوا. می‌خواهم در این سکوت بی‌روح، آسوده بخوابم تا در بهار پیش‌رو، با خیالی آسوده به شکارگاه بروم. اکنون زمان استراحت من است و هر کس خوابم را آشفته کند، انتقام خواهم گرفت. پس برو و مزاحم آسایشم نشو!»
روباه از شنیدن این حرف‌ها دلخور شد. با شکم گرسنه و دلی آزرده، در جنگل‌های پوشیده از برف به دنبال طعمه‌ای گشت. اما تلاش‌هایش بی‌ثمر ماند و ناچار به حفره‌ای کوچک پناه برد. او که نمی‌توانست مثل خرس تمام زمستان را بخوابد، جنون گرسنگی و ناامیدی بر او چیره شد. روباه که فضیلت خواب زمستانی را درک نمی‌کرد، دوباره به شهر بازگشت. او به بیداری، فریب‌کاری و حیله‌گری‌هایش عادت کرده بود و تمام عمرش را در پی راهی برای سیر کردن شکمش با مکر و فریب سپری کرده بود.
روباه، برای سیر کردن شکمش، تحقیر بازگشت به شهر و زباله‌گردی را به جان خرید. همیشه برای زباله‌گردی‌هایش، دلیلی و مدرکی داشت، اما این بار، فقط گرسنگی بود که او را به شهر کشانده بود.
هوا روزبه‌روز سردتر می‌شد و سرمای زمستان قصد رفتن نداشت. در یکی از همین روزهای سرد، در حالی که روباه در میان پسماندها به دنبال لقمه‌نانی می‌گشت، انسانی فریبکار از راه رسید. انسانی که در حیله‌گری، پیشینه‌ای کهن‌تر از روباه داشت. او به سرعت روباه را در سطل زباله‌ای به دام انداخت و در چشم بر هم زدنی، دمش را از تنش جدا کرد. صدای قهقهه‌های انسان، با درد جانسوز روباه در هم آمیخت. روباه دیگر راه گریزی نداشت. در آن لحظات پایانی، تنها به روزهایی فکر کرد که در جنگل انبوه می‌زیست. تمام حرف‌های خرس را در ذهنش مرور کرد و حسرت خورد که چرا برای لقمه‌نانی از جنگل بیرون آمده است؟. روباه، در آن لحظات، حتی به خواب زمستانی خرس نیز حسودی می‌کرد.

تعبیرتلخ رویا


پس از فتح آخرین سرزمین ناشناخته، پادشاه برای استراحت به اردوگاه بازگشت. اما خستگی، مجال استراحت نداد و او را به خوابی عمیق فرو برد.
ناگهان، هراسان از خواب پرید. دانه‌های عرق بر پیشانی زخمی‌اش نقش بسته بود. او شتابان از بستر بیرون آمد. اطرافیانش، که او را در سخت‌ترین نبردها، چنین آشفته ندیده بودند، با شگفتی نظاره‌گر بودند. موهای سپیدش روی پیشانی ریخته بود و صورت خاک‌آلود و سیاهش، کبود شده بود.
پادشاه نعره‌ای کشید و با صدایی بریده و لرزان فریاد زد: «هرچه زودتر بهترین خواب‌گذار یا افسونگری را که می‌شناسید بیابید و بگویید بی‌درنگ نزد ما بیاید!»
چاکران پادشاه، بی‌درنگ دستور او را اجرا کردند و بهترین خواب‌گذار شهر را نزد پادشاه آوردند.
خواب‌گذار پس از ادای احترام، با لحنی شمرده و آرام، علت احضار را جویا شد. او قادر به دیدن چهره برافروخته پادشاه نبود، چرا که چشمانش نابینا بود. او همواره نابینایی را نعمتی از جانب خداوند می‌دانست که او را از دیدن پلشتی‌ها و خونریزی‌های دنیا مصون می‌داشت.
پادشاه با صدایی شکسته گفت: «در خواب، رویایی دیدم که می‌خواهم آن را برایم تعبیر کنی.»
خواب‌گذار دستی به ریش‌های بلند و سفیدش کشید و گفت: «معلوم است رویا شما را نگران کرده است که صدایتان این‌چنین لرزان شده است. بدانید که من علم تعبیر رویا را بهتر از نفس کشیدن آموخته‌ام؛ هرچه باشد، تعبیر آن را برایتان خواهم گفت.»
پادشاه نفس عمیقی کشید.انگار از تعبیرِ نیکِ رویایش آسوده‌خاطر شده بود. گفت:
«پس از فتح آخرین سرزمین، ناخواسته به خواب رفتم. رویایی دیدم غیرعادی که باعث شد هراسان شوم و از خواب بیدار گردم. ماری را دیدم که عقابی را می‌بلعید. عقاب هرچه تقلا می‌کرد، نمی‌توانست خود را از دهان مار برهاند.»
خواب‌گذار، همچنان که سرش پایین بود، با قامتی خمیده و صدایی گیرا گفت:
«تعبیر این خواب را می‌دانم. این را هم می‌دانم که با گفتن آن، غضب پادشاه بلای جانم خواهد شد. اما من سوگند خورده‌ام به راستی و هیچ‌گاه دروغی بر زبان نیاورده‌ام. رویای شما نشان از زوال قدرت دارد. عقابی که زمانی ماری را شکار می‌کرد و آن را با چنگال‌های تیزش به هر سو می‌کشید، امروز خود طعمهٔ مار شده است و این نشان‌دهندهٔ چرخش روزگار است. قصد بی‌احترامی ندارم، ولی تا جایی که من می‌دانم و تعبیر رویا نشان می‌دهد، قدرت پادشاه رو به نابودی است.»
پس از شنیدن تعبیر خواب، خواب‌گذار بر زانوهای فرتوتش افتاد و محاسن سپیدش غرق در خون سرخ ناتمامی شد. پادشاه تنها چند ثانیه تحملِ شنیدن صدای واقعیت را داشت. او، برای اینکه سخنان خواب‌گذار و تعبیرِرویایش به گوش بیگانه‌ای نرسد، با شمشیری که همواره در دستانش می‌درخشید، سر از تن خواب‌گذار جدا کرد.

از آبان تا آبان


در آن شب مخصوص آسمان هم رنگ دیگری داشت. از بین ابرهای پاره‌پاره نور نقره‌ای ستاره‌ها زمین سیاه را روشن کرد. ماه و ستاره ها انگار که سمفونی نور راه انداخته بودند.
عطر آبان‌ماه در فضا پخش شده بود.
آن شب انگار زمین به آرامش صلح رسیده بود. همه چیز برای نیایشِ آتشینِ نام تو، محیا بود.
رازها در آن شب عریان شد و همهٔ عالم فهمیده بودند که آبان دیگر ماه معمولی نیست. فقط یک شب نیاز بود که فرسایش سال‌های جوانی را فراموش کنم و برای رقصیدن نت‌ها در شهر، آواز وصال بخوانم.
آن‌شب، وقتی که تو محجوبانه نگاهم می‌کردی، حتی به خودم هم حسودیم شد. نمی‌دانستم که خوابم یا بیدار. آیا تمام شد دل‌مردگی‌هایم؟ آیا تمام شد فرسایش روزهای جوانی؟.
باورکن، حس‌وحال آن‌شب را با هیچ کلمه‌ای نمی‌توانم بیان کنم. فقط توانستم برایت بنویسم. از آبان تا آبان را.

سوژهٔ عکس‌های من

سوژه عکس‌هایم را در جهانی مدرن، پیدا کردم. عکس‌هایی که به امانت از او گرفتم را باید در آلبوم قلب تکه پاره‌ام بِچسبانم.
وقتی فلشِ‌دوربین صورتش را روشن می‌کند؛ تازه می‌فهمم که که در این بیابانِ‌برهوت‌، من چقدر خوش شانس بوده‌ام که او سوژهٔ بی‌واسطهٔ عکس‌هایم شده است. او مثل یک نسیم آمد، و در واپسین لحظات این مخروبه را تبدیل به بهشت جاودان کرد. مثل یک تند‌باد بر تاریکی یورش برد، و آشکارا جهنم من را به طبیعتی بِکر، تبدیل کرد.
(او، بدون هیچ اِدیت اضافی، در عکس‌هایش می‌درخشد).
آنقدر ناب و زیباست که من، بدون هیچ وسواسی عکس او را ثبت کردم. آنقدر مطمئن هستم از ثبت این شاهکار که خودم را لایق دریافت بهترین جوایز می‌دانم.
در این جهانِ‌آشوبناک و شبگردی حسودان، می‌‌دانم که اگر او نبود؛ به ژرفنای‌مرگ، کشانده می‌شدم.
آری. او با مناعتی که دارد، من را از مرگی دهشتناک نجات داد. او مثل یک فرزانه‌، راه رسیدن به عشق و دوست داشتن را برای من، هموار کرد.
(خط قرمز. او خطِ قرمز نگاهِ من، به این دنیاست).
در مجادلهٔ من با این جهانِ‌مدرن، اگر جهان دنبالِ عیب‌جویی باشد، فقط اجازه دارد عقده‌هایش را بر سر من خراب کند؛ جهان حتی به خودش نباید اجازه دهد صدای تیشه‌هایی که بر پیکرِ من می‌کوبد،برای یک ثانیه او را رنجور کند.
من می‌خواهم نقش او را در سینه‌ام حک کنم، می‌دانم با این کار، جهانِ‌مدرن مقهورِ من می‌شود؛ و در برابرم زانو خواهد زد.
صدای او، طنینی دارد که هیچ رهبرِارکستری نمی‌تواند نُت‌های او را درست اجرا کند.
هیچ نقاشی نمی‌تواند چشمان او را، به همان نیک منظری‌ایی که هست، ترسیم کند.
هیچ خطاطی نمی‌تواند، با رقصاندن قَلمش روی کاغذ نام او را، به همان زیبایی‌ایی که هست بنویسد.
اگر نقاش می‌شدم، با رنگ‌ صورت و چشمان او چنان روی بوم موج سواری می‌کردم، که پیکاسو در حیرت بماند.
‌اگر خطاط می‌شدم، نام او را نگین همهٔ کاغذ‌ها می‌کردم و......

بونسایِ‌جوان

روزی که او را خریدم، تمام تنش از برگ‌های سبز پر بود. هیچ جای خالی‌ایی در شاخه هایش پیدا نبود.
روزی که به اتاقم آمد، بیشتر از هر چیز دیگر محو نشستنش روی خاک‌های پوسیده شده بودم.
اوایل بیش از اندازه به او توجه داشتم، مثل میراثی گرانبها، از او مراقبت می‌کردم.
برایم مهم بود که در خلوت‌گزینی‌هایم درختچه‌ایی زبان بسته پیدا کرده‌ام. روزها مسحور زیباییش بودم و شب‌ها مسخ برگ‌های سبزی که از شاخه‌هایش روییده بود، می‌شدم.
می‌اندیشیدم که مگر می‌شود، گیاهی مظلومانه سرجایش بنشیند و هر ثانیه منتظر باشد که تو قطره آبی به ریشه‌های کوتاهش برسانی!.
نمی‌خواستم که او در کنار من احساس غریبی کند، برای همین کم‌کم، زبان گیاهان را یاد گرفتم تا با او حرف بزنم.
بعد از چند روز مشغله‌هایم زیاد شد و نتوانستم مثل قبل کنارش باشم.(بونسای، فکر می‌کرد که حرمت او را شکسته‌ام، و قداستش را از بین برده‌ام).
بونسای‌جوان، به یکباره پیر شد. تمام برگ‌هایش روی خاک‌های پوسیده‌ایی‌ که درآن ریشه دوانده بود ریخت. بونسای، آنقدر چروکیده و زشت شده بود که نمی‌توانستم باورکنم، که این همان گیاهی است، که با آمدنش، روح جان‌افزایی به‌ من تزریق کرده بود.
از او دلیل این پریشانی را پرسیدم. بونسای، در جواب گفت:
«من دلتنگ شده‌ام،من مقلوبِ تَکَبُرِ خویش گشتم.
اوایل فکر می‌کردم تنهایی می‌تواند مرهمم باشد؛ و باعثِ طراوتم گردد. فکر می‌کردم تنهایی سمفونی جانم خواهد شد.
هر چه تنهاتر بودم بیشتر لذت می‌بردم. هر روز برگ های تازه از تنم می‌جوشید و من بی‌حساب خوشحال بودم.
بعد از اینکه در گوشه‌ایی از اتاق تو محبوس‌ شدم، تازه فهمیدم که هر چقدر برگ‌هایم افزونی پیدا کند، ولی اگر کسی نباشد که با او، حرف تازه‌ایی بزنم بی‌فایده است.
من دلتنگ‌ شده‌ام، دلتنگِ بویِ عرق‌ِ‌کهنهٔ قورباغهٔ کنار بیشه. من به حجره نشینی عادت نکرده‌ام. در اتاقی بسته بودن من‌را می‌خشکاند».
بونسای را در آغوش گرفتم، و به او قول دادم؛ که دوباره مثل همان روزهای اول آشناییمان در کنارش باشم. به او قول دادم، از این به بعد در تقسیم مرگ، با او شریک شوم. او را در آغوش گرفتم، و به او قول دادم، در ورق زدن فصل‌های زندگی‌اش کنارش باشم.
بعد از چند روز، برگ‌های بونسای، رشد کرد. بغض و اشک‌هایش تبدیل به لبخندی مَحو، بر روی تنش شد.
لوح وجود بونسای، نیاز به توجه داشت، از آن به بعد تمام غم‌هایش، در دل خاک‌های کهنه ته‌نشین شد. او فهمید که دیگر تنها نیست، و دوباره جوان شد.

حیوانِ‌آبی

از دیرباز انسانِ خودخواه برای ارضای حسِ خودستایی‌اش تصمیم گرفت، اموری را انجام دهد که تحسین دیگران را برانگیزد؛ او برآن بود کارهای خارق‌العاده انجام دهد. بدون اینکه حتی به عواقب کارهای بی‌خردانه‌اش فکر کند. یکی از تفریحات او رام‌ کردن حیوانات درنده شد. او برای جلب توجه هم‌نوعانش این مَسکنت را به جان می‌خرید؛ حتی اگر در این راه قرار بود جانش گرفته شود.

کم‌کم این ایده به یک منبع درآمد برای او تبدیل شده بود.بعضی از آن‌ها برای عشقی که به آن حیوان داشتند،دست به این کار می‌زدند؛گاهی آنقدر به حیوان درنده محبت می‌کردند که آن بیچاره به‌خاطرِ اینکه شرمندهُ خوبی‌های انسان نشود از دریدن گوشت و پوست او چشم پوشی می‌کرد.انسان بی‌خرد، پایش را فراتر گذاشت،تصمیم گرفت در ملاءعام حیوان بیچاره را به سخره بگیرد، و روح او را آزار دهد.گاهی حلقه‌ایی از آتش می‌افروخت و آن بیچاره را وادار می‌کرد که از بین آن عبور کند.اگر حیوان درنده، از این کار سرباز می‌زد با شلاق از او پذیرایی می‌شد.

اگر حیوان می‌توانست از بین حلقهٔ آتش با موفقیت بِپَرد و آسیبی نبیند، تماشاچیانِ‌مرگ او را تشویق می‌کردند، و برای پیروزی‌اش در نبرد با آتش سوت می‌کشیدند.

حیوان گاهی آنقدر برایش این موضوع اهانت‌بار بود که، در انتظار وقتی برای انتقام‌جویی می‌گشت.(او از این نمایش مضحکانه بیزار بود.)

انسان باز هم پایش را فراتر گذاشت، تصمیم گرفت به هم‌نوعانش نشان دهد که بعضی از حیوانات از هوش سرشاری برخوردار هستند، او می‌خواست با این‌کار هنر خودش در رام کردن حیوانات‌آبی را به همه نشان دهد.

روزی در حین اجرای نمایش، حیوان‌آبی که از این همه تحقیر خسته شده بود؛ زمانی که انسان به او دستور می‌داد، سر از آب بیرون آورد.نگاهی خشمناک به انسان کرد، او از تفحص بی‌جای انسان در موجودیتش به ستوه آمده بود.

حیوان‌آبی تصمیمش را گرفته بود، او می‌خواست آرزوی دیرین انسان را به چالش بِکشد.او از اینکه مثل یک دلقک کاری کند که انسان‌های گوشت خوار لذت ببرند خسته شده بود.

زمانی که کسی فکرش را نمی‌کرد از پشت قفای انسانِ آرزومند را گرفت،و او را با خود به زیر آب کشاند.تماشاگرهای‌ِمرگ به وحشت افتاده بودند؛بلند جیغ می‌کشیدند و صورت‌های خود را چنگ می‌زدند.

حیوان آبی وقتی صدای فریادها را می‌شنید،فکر می‌کرد که حاضران در حال تشویق او هستند؛ برای اینکه بیشتر او را تشویق کنند دخترک را از آب بیرون کشید،صورت دخترک زخمی بود، خون از پیشانی‌اش روان شده بود. نگاه ملتمسانهٔ دخترک به صورت حیوان‌ِآبی نشان می‌داد که از رفتارهایش پشیمان شده است.(اگر داوینچی آنجا بود می‌توانست اثری شگفت ‌انگیز خلق کند.)دخترک از حیوان خواهش می‌کرد که دست از دیوانگی‌هایش بر‌دارد.

از چشم‌های حیوان می‌توانست بفهمد که او از لودگی‌های انسانی خسته شده است، و می‌خواهد یکبار برای همیشه جواب تحقیر شدن‌هایش را بدهد.حس انتقام در او زنده شده بود. حیوان صورت دختر بیچاره را بین دندان‌هایش گرفت و دوباره او را به زیر آب کشاند.

این‌بار حیوان بود که با دختر بازی می‌کرد، و از این سرگرمی خوشحال بود. در یک چشم بهم زدن جایِ آن دو عوض شده بود.

آب استخر به رنگ قرمز در آمد، تماشاچیان در حیرت و سکوت، فرو رفته بودند. همهٔ حیوانات نَعره می‌کشیدند و هم‌نوع خودشان را تشویق می‌کردند؛ او توانسته بود انتقام همهٔ آن‌ها را از انسان بی‌خِرَد بگیرد.

حقیقتِ تلخ

مرد، روبه‌روی آینه ایستاده بود؛ به موهای پریشان و چشم‌های کم رمق‌اش نگاه می‌کرد.

حس می‌کرد که دیگر با خودش بیگانه است. لحظاتی قبل، چنان بی‌محابا هویّتش را دریده بودند که دیگر توان ایستادگی نداشت.

به چشمانش خیره بود و می‌گفت:

«شاید حق با آن‌ها باشد، شاید مقصر من هستم. من نباید برای اینکه هیچ‌وقت دچار گدامنشی نشوم؛ با غرض‌ورزی نسبت به آدم‌ها کنارشان بگذارم.»

آینه سکوتش را شکست و گفت:

«درست است. بالاخره توانستی برای یکبار پخته‌تر فکر کنی؛ تو باید بدانی که همهٔ آدم‌ها افکاری دارند، چه خوب، چه بد؛ افکار آن‌ها برای خودشان محترم است. تو نباید بخاطر طرز فکرهایت به آن‌ها بدگمان شوی. این حقیقت بر هیچ‌کس پوشیده نیست. حتی در کتاب‌های عامیانه هم این مطلب را تأیید می‌کنند. چرا باید حرفی بزنی که مجبور شوی برگهٔ اعترافاتت را با خونِ دِلت امضا کنی؟»

مرد سردرگم شده بود، انتظار نداشت آینه تمام کمبود‌های اخلاقی‌اش را اینچنین به صورت او بِکوبد.

او نمی‌دانست که آینه فقط حقیقت را به او گفته است. حقیقت خود او بود که اینچنین دچار فروپاشیِ ذهنی شده است. حقیقت او بود که بِخاطر خوردن دردهایش دچار گشادی رَگ شده است. حقیقت همان فرومایگیِ انسانی بود که باید به ناچار آن را قبول می‌کرد. اگر این حقیقت را دوست نداشت، می‌توانست در کنار پیروان بلند‌مرتبهٔ حقیقت خودش را دار بزند.

مرد کلافه شده بود، گوش‌هایش را گرفت. نمی‌خواست نصیحت‌های بی‌رحمانهٔ آینه را بشنود. نمی‌خواست آینه تمام باورهای او را سلاخی کند. او نمی‌خواست اندک انرژیِ‌درونیش برای دانستن ناشناخته‌هایش به یغما برود.

برای اینکه آینه، او را به پوچی مشایعت نکند؛ آینه را شکست. آینه به چند تکه تبدیل شد و مرد می‌دید، هزاران تِکه آینه فریاد می‌زنند:

«هرچه باشی، هرجا که باشی، باید حقیقت را بپذیری حتی اگر بر این باور هستی که می‌شود کاری کرد؛ حتی اگر تمام حرف‌های ما خزعبل باشد.»

قطارِ بی‌انتها

از همان ابتدا معلوم بود که قرار است قطار تهران به مشهد تمام روزم را به گند بکشد،‌ و کاری کند که دیگر هوس مسافرت نکنم.
مأموریتش را با دیر آمدن در ایستگاه شروع کرد. بعد از اینکه داخل واگن شدم تقریبا مطمئن شدم که احساسم به من دروغ نمی‌گوید.
قطار از آن چیزی که فکر می‌کردم کثیف‌تر بود.در بلیت صادر شده نوشته بود؛ قطار چهار ستاره، ولی به نظر من حتی یک ستاره هم برای این قطار توهینی به تمام ستاره‌هاست.
مسافران دیگر هم آمدند. در کوپهٔ ما دو زن و یک پیرمرد، همسفران من شدند.پیرمرد از همان ابتدایی که سرجایش نشست انگار که سال‌ها نخوابیده بود،چشمانش را بست و بعد از چند دقیقه صدای موشک خروپف‌هایش بلند شد.
زن‌ها کنار‌هم نشسته بودند و من روبه‌روی آن‌ها بودم.چیزی از حرکت قطار نگذشته بود که از شانس خوب ما، سیستم سرمایش از کار افتاد. باز هم به حس ششم خودم مطمئن شدم. گرمای میانهٔ مرداد‌ماه عجیب کلافه‌ام کرده بود؛هرچقدر سعی می‌کردم خودم را با چیزی سرگرم کنم که زمان راحت‌تر سپری شود،فایده‌ایی نداشت؛به ناچار کتابی را که همیشه در کیفم است را برداشتم و خودم را با آن مشغول کردم.دانه های عرق روی پیشانی‌ام نشسته بود و احساس سرگیجه پیدا کرده بودم. شاید باور نکنید، ولی خیلی به ‌پیرمرد حسودی‌ام می‌شد.کتاب را ورق می‌زدم ولی اصلا حواسم به خواندن کلمات نبود، صدای دو زن در کوپه با زیرصدای موسیقی خروپف‌های پیرمرد ادغام شده بود.
یکی از زن‌ها، در حالی که عینکش را از روی چشمانش برداشته بود و داشت شیشهٔ آن را تمیز می‌کرد به طور بی رحمانه‌ایی در حال برملا کردن رازهای زندگی خصوصیش برای زن دیگر بود.
واقعاً برایم غیر قابل درک است، بعضی از خانوم‌ها چطور می‌توانند بعد از چند دقیقه دیدن یک نفر که تا به امروز حتی یک ثانیه‌ام او را ندیده‌اند تمام رازهای زندگی‌ِشان را به او بگویند. با او چنان صمیمی شوند که انگار صد سال از آشنایی آن‌ها می‌گذرد.
کنجکاوی من هم کم‌کم غیر قابل کنترل شده بود، داشتم به حرف های آن‌ها گوش می‌دادم. راستش را بخواهید خانومی که عینکش را تمیز می‌کرد، صدایش مثل مجری‌های برنامهٔ کودک بود، صدای او من را بیشتر به سمتش می‌کشاند.
زن دیگر هم آنقدر مجذوب حرف‌های او شده بود که چشمان درشتش کم‌کم داشت از جای خودش در می‌آمد، آنقدر با دقت گوش می‌داد که انگار می‌خواهند از حرف‌های زن عینکی از او امتحان بگیرند.
شاید حق با او بود، صدای شیرین زن عینکی می‌توانست همهٔ آدم‌ها را شیفتهٔ خودش کند؛ هر چند که چهرهٔ جذابی نداشت.
"ای کاش پیر‌مرد هم از خواب بیدار می‌شد تا می توانست این صدای بهشتی را گوش کند."
زن عینکش را بر روی چشمان باریکش گذاشت و گفت:
«از بچگی عاشق هنر بودم، برام فرقی نمی‌کرد چه هنری باشه، فقط می‌خواستم یه رشتهٔ هنری بلد باشم. نقاشی، نویسندگی، گویندگی... هر چییی، برام فرقی نمی‌کرد.»
زن دیگر که او هم مثل من عرق روی پیشانیه بلندش نقش بسته بود، گفت:
«واقعا حق داشتی منم خیلی هنرو دوس دارم، ولی خوب هیچ وقت موقعیتش برام پیش نیومد، منم دوس داشتم بازیگر بِشم ولی خانواده‌ام همیشه مخالفت می‌کردن؛ می‌گفتن مطربیه».
و بعد شروع به خندیدن کرد، دندان‌های سفیدش مثل یک مروارید که در دل یک صدف پنهان شده است بیرون افتاد؛ ادامه داد:
«هر چی بهشون گفتم قبول نکردن، آخر سر هم برای اینکه به راه خراب کشیده نشم، تو پونزده سالگی شوهرم دادن.»
و باز هم خندید. صدای زن چشم درشت به زیبایی زن عینکی نبود، ولی خنده‌های او گرمازدگی‌ام را تسکین می‌داد.
با صدای خنده‌های او پیرمرد برای چند ثانیه ناخواسته چشمانش را باز کرد، و دوباره بست.
زن عینکی در حالی که لبخند روی لب‌های خشکیده‌اش نقش بسته بود گفت:
«نه، جدی می‌گم من دیوانه وار عاشق هنر بودم. خداروشکر خانواده‌ام با این چیزا مخالف نبودند، من حتی شوهرمو به خاطر اینکه هنرمند بود انتخاب کردم.»
کم‌کم داشتند وارد مسائل خصوصی تر می‌شدند که تصمیم گرفتم برای اینکه نفسی تازه کنم چند دقیقه در کوپه را باز کنم. از آن‌ها اجازه گرفتم تا اینکار را کنم، ولی جوری به من نگاه کردند که انگار وسط یکی از مذاکرات مهم خاورمیانه تداخل ایجاد کرده‌ام. زن چشم‌درشت، چنان به من نگاه کرد که فهمیدم تمرکزش را به هم زدم، معذرت خواهی کردم و دوباره نشستم.
زن عینکی بدون توجه به من ادامه داد:
«خلاصه با همین رویا بزرگ شدم، تا اینکه رشته ادبیات، قبول شدم. وقتی دانشگاه رفتم انگار به تموم رویاهام رسیده بودم. باور کن از شوق بال در اُورده بودم.»
زن چشم درشت انگار هنوز از تداخلی که من در مذاکرات ایجاد کرده بودم ناراحت بود، موهای سیاهی که روی پیشانی‌اش ریخته بود و کمی خیس شده بود را کنار زد و گفت:
«چه خوب، پس بالاخره به آرزوت رسیدی؟ خوش به‌حالت، ای کاش منم می‌تونستم بازیگر بِشم».
«نه بابا چه آرزویی، صبر کن بگم ادامه شو.ماشالا تو از من پرحرف‌تریا اصلاً نمی‌زاری من حرف بزنم.»
انگار برای حرف زدن بین آن‌ها مسابقه‌ایی در حال برگزاری بود. هیچ کدام نمی‌خواستند که چند ثانیه سکوت کنند.
زن عینکی کمی آب خورد تا خشکی لب‌هایش کمتر مشخص شود. دوباره ادامه داد:
«تو همون دانشگاه ادبیات با شوهرم آشنا شدم، فهمیدم که باباش خیلی پولداره، برای همین سعی کردم خودمو بیشتر بهش نزدیک کنم. آخه تو این دوروزمونه پول حرف اول و آخرو می‌زنه.»
از زمانی که حرکت کرده بودیم اولین بار بود که زن عینکی صدای خنده‌اش بلند می‌شد.
پیرمرد هم انگار کلافه شده بود چشمانش را باز کرد و زیر لب غرغر می‌کرد، من می‌شنیدم که زیر لب ذکر هم می‌گوید.
"شاید فکر می‌کرد که زیر یک سقف با دو شیطان قرار گرفته است و با ذکر گفتن می‌خواهد شَر آن‌ها را دفع کند."
زن چشم‌درشت هم بلند‌‌بلند می‌خندید. و بریده بریده می‌گفت:
«تو هم معلومه خیلی بلا بودیا اصلا به ظاهرت نمی‌خوره‌ها».
«نه، بلا نبودم؛ منطقی بودم. آخه می‌دونی چیه؟ دو سه ترم که ادبیات خوندم متوجه شدم به دردم نمی‌خوره، کم‌کم ازش زَده شُدم. می‌خواستم انصراف بدم. بالاخره باید با شکار کردن شوهر جواب زحمتامو می‌گرفتم دیگه.»
پیرمرد، ذکر گویان از واگن بیرون رفت.کم‌کم ذکرهایش تبدیل به خواندن سورهٔ بقره شده بود.
ولی من هم‌چنان نشسته بودم، و انگار از این مذاکرهٔ مهم لذت می‌بردم. گرمای واگن هم نمی‌توانست من را از جایم بلند کند. می‌خواستم تا انتهای این مکالمهٔ پربار را گوش بدهم.
زن عینکی چند جرعهٔ دیگر آب خورد، انگار هر چند دقیقه آب بدنش تمام می‌شد. گفت:
«بالاخره انصراف دادم، ولی شکارمو کردم. باهاش ازدواج کردم. اون تو رشته ادبیات درسشو ادامه داد، من هم تصمیم گرفتم یه رشتهٔ هنری دیگه برم. سرتو درد نیارم. چند تا رشته رو امتحان کردم، تا فهمیدم چی دوست دارم و باید چیکار کنم.»
«خوب چیکار کردی بالاخره؟»
«هیچی، فهمیدم که باید بِرم سراغ چیزی که خدا استعدادشو بهم داده، قبلاً همه می‌گفتن که صدام خوبه، منم سعی کردم گویندگی کنم. هر چی ام باشه انجام می‌دم. کتاب صوتی، تیزر تبلیغاتی و...»
زن چشم‌درشت انگار که مهم‌ترین خبر عمرش را شنیده بود، با جیغ ریزی گفت:
«واقعاً، می‌گم چقدر صدات آشناست. همه‌اش فکر می‌کردم یه جا شنیدم صداتو. آخه می‌دونی من عاشق کتاب صوتی‌ام.»
پیرمرد در را باز کرد و وارد شد. سر جایش نشست، دوباره چشمانش را بست و سر کم مویش را به پشتی صندلی تکیه داد.
خوشبختانه سیستم سرمایش قطار درست شده بود و هوای داخل کوپه بهتر شد. من هم دیگر مجبور نبودم که برای تازه کردن تنفس آن‌جا را ترک کنم. می‌توانستم تمام مکالمات را گوش کنم و آن‌ها را سرلوحهٔ زندگی‌ام قرار بِدهم.
زن عینکی دوباره آب خورد و گفت:
«اره، اخه می‌دونی چیه، من شرایطم عوض شده بود، وقتی از شوهرم جدا شدم، دیگه وقت نداشتم که بخوام کاری رو امتحان کنم. باید برای خرج زندگی خودمم که شده یه کاری می‌کردم.»
«وااا. مگه جدا شدییییی؟ چرااااااا آخه؟.»
باور کنید که چشمان درشت زن در حال بیرون آمدن از جایش بود. چنان با تعجب و بلند سئوالش را پرسید که پیرمرد ترسید. تکانی خورد و دست‌های چروکیده‌اش را به صورتش مالید و گفت:
«لا اِلا....»
نمی‌دانم که زن چشم‌درشت برای چی به من نگاه کرد، ابروهای پرپشتش را درهم کشید و باز طرهٔ موهایش را از پیشانی‌اش کنار زد و گفت:
«نگو که توام خیانت دیدی؟ اخه می‌دونی الان مُد شده اونا که وضع مالیشون بهتره خیال می‌کنن چون میتونن خرج چند نفرو بدن، باید چندتا زن داشته باشن.»
«چی عرض کنم. داستانش خیلی مفصله، اگر بخوام همهٔ اونو بگم، باید تا صبح قیامت حرف بزنم. من آبم تموم شده. می‌رم از مهماندار یه بطری آب بگیرم. تو چیزی نمی‌خوای؟.»
«نه، ممنون. منم می‌رم یه آبی به دست و صورتم بزنم. بزار باهم بریم.»
دو زن با هم از کوپه بیرون رفتند. سکوت حکم‌فرما شد. پیرمرد با همان چشم‌های بسته، نفسی بلند از سینه‌اش بیرون داد، انگار که خدا نعمتی بزرگ به او داده بود؛ بلند گفت:
«الحمدلله».
سرش را در پشتی صندلی فشرد و دوباره به خواب رفت.
صدای سوت قطار بلند شد. انگار که به انتهای راه رسیده بودیم. نمی دانم در آن لحظه چه حسی بود که به سراغم آمد. دوست داشتم که آن دو زن برگردند و ادامهٔ حرف‌هایشان را بزنند. می‌خواستم دلیل جداییِ زن عینکی از همسرش را بفهمم.اینکه واقعا خیانت کرده، یا اتفاق دیگری افتاده است؟ نمی‌دانستم زندگیِ زن عینکی چرا برایم تا اینقدر مهم شده است. می‌خواستم دلیل اینکه خانوادهٔ زن چشم‌درشت با بازیگری او مخالفت می‌کردند را بدانم. می‌خواستم دلیل همهٔ سنت زده‌ایی‌ها را بدانم.
سرم را به پشتی صندلی فشار دادم، کتابم را بستم. زیبایی زن چشم‌درشت را با صدای زن عینکی با هم ادغام کردم، و در ذهنم دختری را تجسم کردم که این دو ویژگی را باهم دارد.
لبخندی روی لبانم نشست؛ خوابیدم تا بتوانم خواب این ملکه را ببینم.

شاهزادهٔ‌پیر

انگار که دنیا ارثیهٔ او بود. چنان می‌نواخت که تمام مردگان در دنیای زیرین می‌خواستند سر از خاک بیرون بیاورند و با سازی که در دست‌های نوازندهٔ پیر می رقصد، به شادمانی بپردازند.
اولین بار بود که او را می‌دیدم، انگار که از شاه‌نشین کاخی موقّر اخراج، و به خیابانی محقّر تبعید شده بود.
نوازندهٔ خیابانی سازش را مثل تپانچه‌ایی در دست گرفته بود و با آهنگ گل میخک به تمام رهگذران شلیک می‌کرد.
مشخص بود که چرخش فصول او را به این تنگدستی دچار کرده است. هر چه تجمع عابران بیشتر می‌شد، صدای فریاد ساز شاهزادهٔ‌پیر، بیشتر از قبل گوش‌ها را نوازش می‌داد.
نمی‌دانم چند دقیقه و یا چند ساعت محصور صدای ساز بودم، زمانی به خودم آمدم که متوجه شدم، فریاد ساز قطع شده است؛ و شاهزاده در ماشین سیاهی در حال خداحافظی با عابران متحیر است.

عقرب عاشق

وقتی که خورشید نیمه‌جان از آسمان رفت و هوا تاریک شد، عقرب به خواب عمیق رفت.

او در رویای خودش پرسه می‌زد و برای احیای انسانیت نقشه می‌کشید.

گاهی خودش را می‌دید که در کنار معشوقه‌اش در بیابان کهکشانی دور، زیر درخت انجیر‌معابد برای آینده برنامه‌ریزی می‌کنند.

عقرب، برای معشوقه‌اش از آرزوهایش می‌گفت:

«یک روز مثل یک منجی ظاهر می‌شوم و تمام مرده‌گانی در سکوت این هزارتوی جاودان رها شده‌اند را نجات می‌دهم».

خورشید، دوباره جان گرفت و گرمای طاقت‌‌فرسایش را بر سر عقرب عاشق ریخت؛ عقرب در حالی که به سختی پلک‌هایش را باز می‌کرد، خواب دیشب‌اش را برای خورشید تعریف کرد.

خورشید با تمام دانش‌اش، این احساس فرو‌خورده‌ی او را درک می‌کرد، خورشید می‌دانست که او در گردباد توهماتش اسیر شده است.

خورشید، از سرنوشت شوم عقرب مطلع بود، چرا که می‌دانست معشوقهٔ او دیروز، در سایه روشن‌های غروب، در انزوا، زیر همان درخت انجیر، در آتش‌سوزی اجتناب‌ناپذیر جان خود را از دست داده است.

"خورشید می‌خواست عقرب را مطلع کند؛ و به او بگوید که تمام رویاهایش نقش بر‌ آب شده است"

خورشید به او گفت:

«از این بیهوده‌گری دست بردار و بدان که تو نه تنها برای مرده‌گان کاری نمی‌توانی بکنی، بلکه تواناییِ برداشتن نقاب‌زرین را از صورت زنده‌گان را هم نداری.

معشوقهٔ تو، در همین رویا بود که جان خودش را از دست داد.»

عقرب، با شنیدن حرف‌های خورشیدِ روشنگر نعره‌ایی کشید و گفت:

«من در این دنیا، دو آرزو داشتم. یکی از آن‌ها نجات آدم‌ها از خرافات‌زدگی‌ها بود و دیگری همان معشوق وداع کرده؛ حالا که هیچ کدام را ندارم خودم را در همان آتشی که به جان درخت انجیر افتاده است، حبس می‌کنم؛ تا جان من را هم بگیرد.»

عقرب همین کار را کرد و در آتش برافروخته شدهٔ لذت آدم‌ها خودش را محبوس کرد، بعد از چند ثانیه ذات طبیعت‌اش نگذاشت که این تحقیر را تاب بیاورد. او دُم‌اش را بر فرق سَرش کوبید و جا‌درجا مُرد.

قرن‌شگفتی‌ها

مطمئن نیستم که این نوشته‌ها چقدر می‌تواند واقعیت داشته باشد. نمی‌‌دانم که باز هم دچار توهمات ذهن پریشان شده‌ام، یا اینکه نگاه آن موشک بیچاره واقعی بوده است.

موشکی که وقتی در آسمان شهرم مشغول رقصیدن بود، و برای گرفتار نشدن به چنگال معشوقهٔ دیرینه‌اش سرعت حرکات موذونش را بیشتر و بیشتر می‌کرد؛ دهانش را باز کرد و به من لبخند زد و گفت:

می‌بینی که چقدر برای رسیدن به اینجا تلاش کرده‌ام؛ فقط برای اینکه تو را ببینم، و در آغوشت بگیرم.

می‌بینی که خودم را چقدر گرفتار کرده‌ام در این آسمان تاریک، و چگونه برای بدست آوردن تو با رقبایم می‌جنگم.

این چرندیات هرازگاهی در من زبانه می‌کشد و من‌ را تسخیر می‌کند؛ باور کنید که تا به حال در عمرم به جز چند نخ سیگار در روز، چیز دیگری استعمال نکرده‌ام .

گاهی‌اوقات احساس قی‌کردن به تمام این توهمات مسخره را دارم. می‌خواهم روی کاغذهایی که پشت سرِ هم خط‌خطی می شوند، بالا بیاورم. آن‌ها را در گوشه‌ایی خاک کنم، تا اگر روزی، کسی جنازهٔ آن کاغذها را پیدا کرد، با خودش فکر کند که این نوشته‌ها برای گذشته‌های دور است.

می‌دانم که او هم باور نخواهد کرد،که ما در قرن شگفتی‌ها درگیر تیمار کردن روانمان با خزعبلاتمان هستیم.

حرف‌هایمان را باید خاک کنیم، تا به دست کلاغ ها نرسد؛ آن‌‌ها نباید خبر بریدن از زندگیِ سراسر تَنِشِمان را به گوش کرکس‌ها برسانند.

"کرکس‌ها نباید با شنیدن این خبر خوشحال شوند."

ما می‌ترسیم که به جرم فریادِ اعتقادِمان روزی اعدام شویم. می‌ترسیم، هم من، هم تو، و‌ هم هرکس که این نوشته‌ها را با پوزخند می‌خواند. او هم از مرگ خاموش می‌ترسد.

درست است که او هم با ناخن‌های کج و معوجش بیخِ گلوی دنیا را چسبیده، و قصد انتقام از آن را دارد؛ و می‌خواهد او را خفه کند، ولی باز هم در این جهان لعنتی یک نوع فریبندگی‌ِ ساختگی وجود دارد، که در نگاه معروفترین فاحشه های شهر هم پیدا نخواهی کرد.

من فلسفی حرف زدن را بلد نیستم، ادبیات را هم به درستی یاد نگرفته‌ام؛ اشکال از من نبود،هیچ‌کس از روز اول راه را نشانم نداد. تمام آدم‌هایی که در مسیر زندگی، روبروی من قرار داشتند، خودشان غرق در خرفتی‌هایشان بودند و انتظاری از آن‌ها نبود. هنوزم که با آن‌ها می‌خواهم کمی حرف بزنم انگار که از جهان دیگری آمده اند، یا من از جهان موازی با آن‌ها آمده‌ام؟. نمی دانم!

هیچ چیز نمی‌دانم و در هیچ و پوچ نمی‌دانم‌هایم دست‌وپا می‌زنم.آنقدر این کار را می‌کنم، تا روزی تمام جانم را بِمکد.

"می‌دانم که آن روز من رایگان نفله می‌شوم".

می‌خواهم تمام گشنه‌گانی که در صف نذری گوشت تن من ایستاده‌اند را نابود کنم، و در آخر خودم را در تن یک خرمگس آواره رها کنم.

می‌خواهم از این جهان به جهان دیگری بروم، و در گوش تمام آدم‌ها و دیو‌هایشان وز وز کنم، تا معنی مزاحمت را به آن‌ها نشان دهم.

آنقدر این کار را تکرار کنم تا روزی به دست پسر‌بچه یا دختربچه‌ایی تخس و زبان نفهم با دمپایی لِه شوم . او می‌تواند با جنازهٔ من هر کاری که دلش می‌خواهد بُکند. او حق دارد که برای دل‌ورودهٔ بیرون ریخته شدهٔ من هر تصمیمی بگیرد. می‌تواند نعش من‌را بین مورچه‌های اتاقش تقسیم کند، تا آذوقهٔ زمستانشان شوم. می‌تواند لاشهٔ من‌را از پنجرهٔ اتاقش به کوچه پرت کند؛ به جایی بی‌اندازد که دیگر اثری از من نباشد. "تمام حق با اوست".

او باید برای مردهٔ من هم تصمیم بگیرد؛ چرا که من، و ما، و آن‌کسی که پوزخند هنوز روی لب‌های ترکیده‌اش است نتوانستیم برای زندهٔ آن‌ها کاری کنیم.

تانگوی مرگ

روزی پرنده ای، با صدای آواز قطاری که از دور دست می آمد از خواب بیدار شد.

لانهٔ پرنده روی شاخ و برگ نخل جوانی بنا شده بود. هر روز بوی گس خرما و هجوم مگس ها آزارش می داد. آنقدر دچار کم حوصلگی بود که هیچ وقت، گله و شکایتی نداشت. با اینکه خانه اش روی زمینی سست و حقیر بنا شده بود ولی باز هم دل خوش به همان نخل جوان بود؛ چرا که می دانست نخل از نفیر بادهای حسود نمی ترسد.

در یکی از شب ها، جغد شب با آواز گرگ ها در حال عشق بازی بود، در همان حال با تحقیر بی پایانش پرنده را خطاب قرار داد و به او گفت:

«تو نمی خواهی از این ارابهٔ مرگ کوچ کنی و خودت را نجات دهی؟.»

پرنده نگاهی به بالای سر خود انداخت، ابرهای عقیم شده ایی که در آسمان در آغوش یکدیگر بودند را نگریست و گفت:

«می دانم که تو بهتر از هر کسی می دانی که اگر من در پناه نخل مانده ام، تنها دلیلش خود اوست. او مثل آتشی است که هرگز نمی میرد.

اگر روزی باران گلوله ها بر سرش ببارد؛ و عرق سرد زندگی بر پیشانی اش نقش ببندد، باز هم دچار شب زدگی های کذایی نمی شود.

هر چند گاهی می بینم دانه های اشک را از صورتش پاک می کند، و نمی تواند جلوی ریزش آن الماس های ارزشمند را بگیرد؛ ولی یقین دارم که او تا آخرین نفس برای من و این زندگی، گستاخانه خواهد جنگید.

او هیچ وقت با تو و گرگ ها با زیر صدای موسیقی بال کرکس ها تانگوی مرگ نمی کند.»

گلولهٔ سربی

وقتی که مرد لولهٔ تفنگش را روبروی چشمان سیاه سگ گرفته بود و می خواست، سرب های خاکستری را در مغز او خالی کند، سگ زیر لب وِرد می گفت. او در پس انداز ذهنش به روزهایی فکر می کرد که با تمام توان از باغستان مرد محافظت می کرد. در آن روزها هیچ غریبه ای جرئت نزدیک شدن به آن باغستان را نداشت. غریبه ها می دانستند که اگر روزی به آن نزدیک شوند ممکن است رنگین کمان حیاتشان برای همیشه خاموش شود.

افکار در ذهن سگ می چرخید ولی او نمی دانست در این منظومهٔ شکل باخته، مرد مقصر نیست. شاید او هم دیگر از فولاد بودن در زندگی خسته شده است؛ او می خواهد با اینکار بساط هذیان های ذهن پریشانش را برچیند.

شاید مرد فکر می کند با اینکار با سگ عاجز همدردی می کند. مرد نمی خواست بعد از مرگش سگ احساس دلتنگی کند.

مرد و سگ به چشمان هم خیره بودند، با نگاه غریبانه با یکدیگر اختلاط می کردند.

آسمان مجذوب سیاهی چشمان آن دو شده بود؛ بوی تلخ شاخه های شکسته در هوا پراکنده شده بود.

همه چیز برای پایان این مهمانی نحس آماده بود.

صدای گلوله ایی از دور دست به گوش مردمان شهر رسید؛ فردا در تمام کوچه های نم زده،اعلامیهٔ مرد به دیوارها چسبانده شده بود. سگ بیچاره به دنبال رد آشنایی که دیگر نبود در کوچه ها پرسه می زد...