خوابزمستانی
در جنگلی که درختانش ردای سپید زمستان را بر تن کرده و به خوابی عمیق فرو رفته بودند؛ روباهی خسته و گرسنه از هیاهوی شهرشلوغ بازگشته بود. سوز سرمای قحطیزده زمستان، او را واداشته بود تا در این کنج دنج، شاید طعمهای بیابد و شکم خود را سیر کند.
چشمان تیزبین روباه، خرس عظیمی را دید که در غار خود به خوابی عمیق فرو رفته است. روباه، با هر حیله و مکری که در چنته داشت، توانست خرس را از خواب بیدار کند و ملتمسانه از او خواست تا راهنماییاش کند که چگونه میتواند شکم گرسنهاش را سیر کند.
خرس، با زحمتی فراوان پلکهای سنگینش را گشود و با صدایی بم و خوابآلود گفت:
«نمیدانم! من در زمستان و هر زمان که نیاز باشد، میخوابم. برای من، زمستان منبع آرامش است؛ فصلی برای استراحت و تجدید قوا. میخواهم در این سکوت بیروح، آسوده بخوابم تا در بهار پیشرو، با خیالی آسوده به شکارگاه بروم. اکنون زمان استراحت من است و هر کس خوابم را آشفته کند، انتقام خواهم گرفت. پس برو و مزاحم آسایشم نشو!»
روباه از شنیدن این حرفها دلخور شد. با شکم گرسنه و دلی آزرده، در جنگلهای پوشیده از برف به دنبال طعمهای گشت. اما تلاشهایش بیثمر ماند و ناچار به حفرهای کوچک پناه برد. او که نمیتوانست مثل خرس تمام زمستان را بخوابد، جنون گرسنگی و ناامیدی بر او چیره شد. روباه که فضیلت خواب زمستانی را درک نمیکرد، دوباره به شهر بازگشت. او به بیداری، فریبکاری و حیلهگریهایش عادت کرده بود و تمام عمرش را در پی راهی برای سیر کردن شکمش با مکر و فریب سپری کرده بود.
روباه، برای سیر کردن شکمش، تحقیر بازگشت به شهر و زبالهگردی را به جان خرید. همیشه برای زبالهگردیهایش، دلیلی و مدرکی داشت، اما این بار، فقط گرسنگی بود که او را به شهر کشانده بود.
هوا روزبهروز سردتر میشد و سرمای زمستان قصد رفتن نداشت. در یکی از همین روزهای سرد، در حالی که روباه در میان پسماندها به دنبال لقمهنانی میگشت، انسانی فریبکار از راه رسید. انسانی که در حیلهگری، پیشینهای کهنتر از روباه داشت. او به سرعت روباه را در سطل زبالهای به دام انداخت و در چشم بر هم زدنی، دمش را از تنش جدا کرد. صدای قهقهههای انسان، با درد جانسوز روباه در هم آمیخت. روباه دیگر راه گریزی نداشت. در آن لحظات پایانی، تنها به روزهایی فکر کرد که در جنگل انبوه میزیست. تمام حرفهای خرس را در ذهنش مرور کرد و حسرت خورد که چرا برای لقمهنانی از جنگل بیرون آمده است؟. روباه، در آن لحظات، حتی به خواب زمستانی خرس نیز حسودی میکرد.