پس از فتح آخرین سرزمین ناشناخته، پادشاه برای استراحت به اردوگاه بازگشت. اما خستگی، مجال استراحت نداد و او را به خوابی عمیق فرو برد.
ناگهان، هراسان از خواب پرید. دانه‌های عرق بر پیشانی زخمی‌اش نقش بسته بود. او شتابان از بستر بیرون آمد. اطرافیانش، که او را در سخت‌ترین نبردها، چنین آشفته ندیده بودند، با شگفتی نظاره‌گر بودند. موهای سپیدش روی پیشانی ریخته بود و صورت خاک‌آلود و سیاهش، کبود شده بود.
پادشاه نعره‌ای کشید و با صدایی بریده و لرزان فریاد زد: «هرچه زودتر بهترین خواب‌گذار یا افسونگری را که می‌شناسید بیابید و بگویید بی‌درنگ نزد ما بیاید!»
چاکران پادشاه، بی‌درنگ دستور او را اجرا کردند و بهترین خواب‌گذار شهر را نزد پادشاه آوردند.
خواب‌گذار پس از ادای احترام، با لحنی شمرده و آرام، علت احضار را جویا شد. او قادر به دیدن چهره برافروخته پادشاه نبود، چرا که چشمانش نابینا بود. او همواره نابینایی را نعمتی از جانب خداوند می‌دانست که او را از دیدن پلشتی‌ها و خونریزی‌های دنیا مصون می‌داشت.
پادشاه با صدایی شکسته گفت: «در خواب، رویایی دیدم که می‌خواهم آن را برایم تعبیر کنی.»
خواب‌گذار دستی به ریش‌های بلند و سفیدش کشید و گفت: «معلوم است رویا شما را نگران کرده است که صدایتان این‌چنین لرزان شده است. بدانید که من علم تعبیر رویا را بهتر از نفس کشیدن آموخته‌ام؛ هرچه باشد، تعبیر آن را برایتان خواهم گفت.»
پادشاه نفس عمیقی کشید.انگار از تعبیرِ نیکِ رویایش آسوده‌خاطر شده بود. گفت:
«پس از فتح آخرین سرزمین، ناخواسته به خواب رفتم. رویایی دیدم غیرعادی که باعث شد هراسان شوم و از خواب بیدار گردم. ماری را دیدم که عقابی را می‌بلعید. عقاب هرچه تقلا می‌کرد، نمی‌توانست خود را از دهان مار برهاند.»
خواب‌گذار، همچنان که سرش پایین بود، با قامتی خمیده و صدایی گیرا گفت:
«تعبیر این خواب را می‌دانم. این را هم می‌دانم که با گفتن آن، غضب پادشاه بلای جانم خواهد شد. اما من سوگند خورده‌ام به راستی و هیچ‌گاه دروغی بر زبان نیاورده‌ام. رویای شما نشان از زوال قدرت دارد. عقابی که زمانی ماری را شکار می‌کرد و آن را با چنگال‌های تیزش به هر سو می‌کشید، امروز خود طعمهٔ مار شده است و این نشان‌دهندهٔ چرخش روزگار است. قصد بی‌احترامی ندارم، ولی تا جایی که من می‌دانم و تعبیر رویا نشان می‌دهد، قدرت پادشاه رو به نابودی است.»
پس از شنیدن تعبیر خواب، خواب‌گذار بر زانوهای فرتوتش افتاد و محاسن سپیدش غرق در خون سرخ ناتمامی شد. پادشاه تنها چند ثانیه تحملِ شنیدن صدای واقعیت را داشت. او، برای اینکه سخنان خواب‌گذار و تعبیرِرویایش به گوش بیگانه‌ای نرسد، با شمشیری که همواره در دستانش می‌درخشید، سر از تن خواب‌گذار جدا کرد.