وقتی که خورشید نیمه‌جان از آسمان رفت و هوا تاریک شد، عقرب به خواب عمیق رفت.

او در رویای خودش پرسه می‌زد و برای احیای انسانیت نقشه می‌کشید.

گاهی خودش را می‌دید که در کنار معشوقه‌اش در بیابان کهکشانی دور، زیر درخت انجیر‌معابد برای آینده برنامه‌ریزی می‌کنند.

عقرب، برای معشوقه‌اش از آرزوهایش می‌گفت:

«یک روز مثل یک منجی ظاهر می‌شوم و تمام مرده‌گانی در سکوت این هزارتوی جاودان رها شده‌اند را نجات می‌دهم».

خورشید، دوباره جان گرفت و گرمای طاقت‌‌فرسایش را بر سر عقرب عاشق ریخت؛ عقرب در حالی که به سختی پلک‌هایش را باز می‌کرد، خواب دیشب‌اش را برای خورشید تعریف کرد.

خورشید با تمام دانش‌اش، این احساس فرو‌خورده‌ی او را درک می‌کرد، خورشید می‌دانست که او در گردباد توهماتش اسیر شده است.

خورشید، از سرنوشت شوم عقرب مطلع بود، چرا که می‌دانست معشوقهٔ او دیروز، در سایه روشن‌های غروب، در انزوا، زیر همان درخت انجیر، در آتش‌سوزی اجتناب‌ناپذیر جان خود را از دست داده است.

"خورشید می‌خواست عقرب را مطلع کند؛ و به او بگوید که تمام رویاهایش نقش بر‌ آب شده است"

خورشید به او گفت:

«از این بیهوده‌گری دست بردار و بدان که تو نه تنها برای مرده‌گان کاری نمی‌توانی بکنی، بلکه تواناییِ برداشتن نقاب‌زرین را از صورت زنده‌گان را هم نداری.

معشوقهٔ تو، در همین رویا بود که جان خودش را از دست داد.»

عقرب، با شنیدن حرف‌های خورشیدِ روشنگر نعره‌ایی کشید و گفت:

«من در این دنیا، دو آرزو داشتم. یکی از آن‌ها نجات آدم‌ها از خرافات‌زدگی‌ها بود و دیگری همان معشوق وداع کرده؛ حالا که هیچ کدام را ندارم خودم را در همان آتشی که به جان درخت انجیر افتاده است، حبس می‌کنم؛ تا جان من را هم بگیرد.»

عقرب همین کار را کرد و در آتش برافروخته شدهٔ لذت آدم‌ها خودش را محبوس کرد، بعد از چند ثانیه ذات طبیعت‌اش نگذاشت که این تحقیر را تاب بیاورد. او دُم‌اش را بر فرق سَرش کوبید و جا‌درجا مُرد.