حیوانِآبی
از دیرباز انسانِ خودخواه برای ارضای حسِ خودستاییاش تصمیم گرفت، اموری را انجام دهد که تحسین دیگران را برانگیزد؛ او برآن بود کارهای خارقالعاده انجام دهد. بدون اینکه حتی به عواقب کارهای بیخردانهاش فکر کند. یکی از تفریحات او رام کردن حیوانات درنده شد. او برای جلب توجه همنوعانش این مَسکنت را به جان میخرید؛ حتی اگر در این راه قرار بود جانش گرفته شود.
کمکم این ایده به یک منبع درآمد برای او تبدیل شده بود.بعضی از آنها برای عشقی که به آن حیوان داشتند،دست به این کار میزدند؛گاهی آنقدر به حیوان درنده محبت میکردند که آن بیچاره بهخاطرِ اینکه شرمندهُ خوبیهای انسان نشود از دریدن گوشت و پوست او چشم پوشی میکرد.انسان بیخرد، پایش را فراتر گذاشت،تصمیم گرفت در ملاءعام حیوان بیچاره را به سخره بگیرد، و روح او را آزار دهد.گاهی حلقهایی از آتش میافروخت و آن بیچاره را وادار میکرد که از بین آن عبور کند.اگر حیوان درنده، از این کار سرباز میزد با شلاق از او پذیرایی میشد.
اگر حیوان میتوانست از بین حلقهٔ آتش با موفقیت بِپَرد و آسیبی نبیند، تماشاچیانِمرگ او را تشویق میکردند، و برای پیروزیاش در نبرد با آتش سوت میکشیدند.
حیوان گاهی آنقدر برایش این موضوع اهانتبار بود که، در انتظار وقتی برای انتقامجویی میگشت.(او از این نمایش مضحکانه بیزار بود.)
انسان باز هم پایش را فراتر گذاشت، تصمیم گرفت به همنوعانش نشان دهد که بعضی از حیوانات از هوش سرشاری برخوردار هستند، او میخواست با اینکار هنر خودش در رام کردن حیواناتآبی را به همه نشان دهد.
روزی در حین اجرای نمایش، حیوانآبی که از این همه تحقیر خسته شده بود؛ زمانی که انسان به او دستور میداد، سر از آب بیرون آورد.نگاهی خشمناک به انسان کرد، او از تفحص بیجای انسان در موجودیتش به ستوه آمده بود.
حیوانآبی تصمیمش را گرفته بود، او میخواست آرزوی دیرین انسان را به چالش بِکشد.او از اینکه مثل یک دلقک کاری کند که انسانهای گوشت خوار لذت ببرند خسته شده بود.
زمانی که کسی فکرش را نمیکرد از پشت قفای انسانِ آرزومند را گرفت،و او را با خود به زیر آب کشاند.تماشاگرهایِمرگ به وحشت افتاده بودند؛بلند جیغ میکشیدند و صورتهای خود را چنگ میزدند.
حیوان آبی وقتی صدای فریادها را میشنید،فکر میکرد که حاضران در حال تشویق او هستند؛ برای اینکه بیشتر او را تشویق کنند دخترک را از آب بیرون کشید،صورت دخترک زخمی بود، خون از پیشانیاش روان شده بود. نگاه ملتمسانهٔ دخترک به صورت حیوانِآبی نشان میداد که از رفتارهایش پشیمان شده است.(اگر داوینچی آنجا بود میتوانست اثری شگفت انگیز خلق کند.)دخترک از حیوان خواهش میکرد که دست از دیوانگیهایش بردارد.
از چشمهای حیوان میتوانست بفهمد که او از لودگیهای انسانی خسته شده است، و میخواهد یکبار برای همیشه جواب تحقیر شدنهایش را بدهد.حس انتقام در او زنده شده بود. حیوان صورت دختر بیچاره را بین دندانهایش گرفت و دوباره او را به زیر آب کشاند.
اینبار حیوان بود که با دختر بازی میکرد، و از این سرگرمی خوشحال بود. در یک چشم بهم زدن جایِ آن دو عوض شده بود.
آب استخر به رنگ قرمز در آمد، تماشاچیان در حیرت و سکوت، فرو رفته بودند. همهٔ حیوانات نَعره میکشیدند و همنوع خودشان را تشویق میکردند؛ او توانسته بود انتقام همهٔ آنها را از انسان بیخِرَد بگیرد.