از همان ابتدا معلوم بود که قرار است قطار تهران به مشهد تمام روزم را به گند بکشد،‌ و کاری کند که دیگر هوس مسافرت نکنم.
مأموریتش را با دیر آمدن در ایستگاه شروع کرد. بعد از اینکه داخل واگن شدم تقریبا مطمئن شدم که احساسم به من دروغ نمی‌گوید.
قطار از آن چیزی که فکر می‌کردم کثیف‌تر بود.در بلیت صادر شده نوشته بود؛ قطار چهار ستاره، ولی به نظر من حتی یک ستاره هم برای این قطار توهینی به تمام ستاره‌هاست.
مسافران دیگر هم آمدند. در کوپهٔ ما دو زن و یک پیرمرد، همسفران من شدند.پیرمرد از همان ابتدایی که سرجایش نشست انگار که سال‌ها نخوابیده بود،چشمانش را بست و بعد از چند دقیقه صدای موشک خروپف‌هایش بلند شد.
زن‌ها کنار‌هم نشسته بودند و من روبه‌روی آن‌ها بودم.چیزی از حرکت قطار نگذشته بود که از شانس خوب ما، سیستم سرمایش از کار افتاد. باز هم به حس ششم خودم مطمئن شدم. گرمای میانهٔ مرداد‌ماه عجیب کلافه‌ام کرده بود؛هرچقدر سعی می‌کردم خودم را با چیزی سرگرم کنم که زمان راحت‌تر سپری شود،فایده‌ایی نداشت؛به ناچار کتابی را که همیشه در کیفم است را برداشتم و خودم را با آن مشغول کردم.دانه های عرق روی پیشانی‌ام نشسته بود و احساس سرگیجه پیدا کرده بودم. شاید باور نکنید، ولی خیلی به ‌پیرمرد حسودی‌ام می‌شد.کتاب را ورق می‌زدم ولی اصلا حواسم به خواندن کلمات نبود، صدای دو زن در کوپه با زیرصدای موسیقی خروپف‌های پیرمرد ادغام شده بود.
یکی از زن‌ها، در حالی که عینکش را از روی چشمانش برداشته بود و داشت شیشهٔ آن را تمیز می‌کرد به طور بی رحمانه‌ایی در حال برملا کردن رازهای زندگی خصوصیش برای زن دیگر بود.
واقعاً برایم غیر قابل درک است، بعضی از خانوم‌ها چطور می‌توانند بعد از چند دقیقه دیدن یک نفر که تا به امروز حتی یک ثانیه‌ام او را ندیده‌اند تمام رازهای زندگی‌ِشان را به او بگویند. با او چنان صمیمی شوند که انگار صد سال از آشنایی آن‌ها می‌گذرد.
کنجکاوی من هم کم‌کم غیر قابل کنترل شده بود، داشتم به حرف های آن‌ها گوش می‌دادم. راستش را بخواهید خانومی که عینکش را تمیز می‌کرد، صدایش مثل مجری‌های برنامهٔ کودک بود، صدای او من را بیشتر به سمتش می‌کشاند.
زن دیگر هم آنقدر مجذوب حرف‌های او شده بود که چشمان درشتش کم‌کم داشت از جای خودش در می‌آمد، آنقدر با دقت گوش می‌داد که انگار می‌خواهند از حرف‌های زن عینکی از او امتحان بگیرند.
شاید حق با او بود، صدای شیرین زن عینکی می‌توانست همهٔ آدم‌ها را شیفتهٔ خودش کند؛ هر چند که چهرهٔ جذابی نداشت.
"ای کاش پیر‌مرد هم از خواب بیدار می‌شد تا می توانست این صدای بهشتی را گوش کند."
زن عینکش را بر روی چشمان باریکش گذاشت و گفت:
«از بچگی عاشق هنر بودم، برام فرقی نمی‌کرد چه هنری باشه، فقط می‌خواستم یه رشتهٔ هنری بلد باشم. نقاشی، نویسندگی، گویندگی... هر چییی، برام فرقی نمی‌کرد.»
زن دیگر که او هم مثل من عرق روی پیشانیه بلندش نقش بسته بود، گفت:
«واقعا حق داشتی منم خیلی هنرو دوس دارم، ولی خوب هیچ وقت موقعیتش برام پیش نیومد، منم دوس داشتم بازیگر بِشم ولی خانواده‌ام همیشه مخالفت می‌کردن؛ می‌گفتن مطربیه».
و بعد شروع به خندیدن کرد، دندان‌های سفیدش مثل یک مروارید که در دل یک صدف پنهان شده است بیرون افتاد؛ ادامه داد:
«هر چی بهشون گفتم قبول نکردن، آخر سر هم برای اینکه به راه خراب کشیده نشم، تو پونزده سالگی شوهرم دادن.»
و باز هم خندید. صدای زن چشم درشت به زیبایی زن عینکی نبود، ولی خنده‌های او گرمازدگی‌ام را تسکین می‌داد.
با صدای خنده‌های او پیرمرد برای چند ثانیه ناخواسته چشمانش را باز کرد، و دوباره بست.
زن عینکی در حالی که لبخند روی لب‌های خشکیده‌اش نقش بسته بود گفت:
«نه، جدی می‌گم من دیوانه وار عاشق هنر بودم. خداروشکر خانواده‌ام با این چیزا مخالف نبودند، من حتی شوهرمو به خاطر اینکه هنرمند بود انتخاب کردم.»
کم‌کم داشتند وارد مسائل خصوصی تر می‌شدند که تصمیم گرفتم برای اینکه نفسی تازه کنم چند دقیقه در کوپه را باز کنم. از آن‌ها اجازه گرفتم تا اینکار را کنم، ولی جوری به من نگاه کردند که انگار وسط یکی از مذاکرات مهم خاورمیانه تداخل ایجاد کرده‌ام. زن چشم‌درشت، چنان به من نگاه کرد که فهمیدم تمرکزش را به هم زدم، معذرت خواهی کردم و دوباره نشستم.
زن عینکی بدون توجه به من ادامه داد:
«خلاصه با همین رویا بزرگ شدم، تا اینکه رشته ادبیات، قبول شدم. وقتی دانشگاه رفتم انگار به تموم رویاهام رسیده بودم. باور کن از شوق بال در اُورده بودم.»
زن چشم درشت انگار هنوز از تداخلی که من در مذاکرات ایجاد کرده بودم ناراحت بود، موهای سیاهی که روی پیشانی‌اش ریخته بود و کمی خیس شده بود را کنار زد و گفت:
«چه خوب، پس بالاخره به آرزوت رسیدی؟ خوش به‌حالت، ای کاش منم می‌تونستم بازیگر بِشم».
«نه بابا چه آرزویی، صبر کن بگم ادامه شو.ماشالا تو از من پرحرف‌تریا اصلاً نمی‌زاری من حرف بزنم.»
انگار برای حرف زدن بین آن‌ها مسابقه‌ایی در حال برگزاری بود. هیچ کدام نمی‌خواستند که چند ثانیه سکوت کنند.
زن عینکی کمی آب خورد تا خشکی لب‌هایش کمتر مشخص شود. دوباره ادامه داد:
«تو همون دانشگاه ادبیات با شوهرم آشنا شدم، فهمیدم که باباش خیلی پولداره، برای همین سعی کردم خودمو بیشتر بهش نزدیک کنم. آخه تو این دوروزمونه پول حرف اول و آخرو می‌زنه.»
از زمانی که حرکت کرده بودیم اولین بار بود که زن عینکی صدای خنده‌اش بلند می‌شد.
پیرمرد هم انگار کلافه شده بود چشمانش را باز کرد و زیر لب غرغر می‌کرد، من می‌شنیدم که زیر لب ذکر هم می‌گوید.
"شاید فکر می‌کرد که زیر یک سقف با دو شیطان قرار گرفته است و با ذکر گفتن می‌خواهد شَر آن‌ها را دفع کند."
زن چشم‌درشت هم بلند‌‌بلند می‌خندید. و بریده بریده می‌گفت:
«تو هم معلومه خیلی بلا بودیا اصلا به ظاهرت نمی‌خوره‌ها».
«نه، بلا نبودم؛ منطقی بودم. آخه می‌دونی چیه؟ دو سه ترم که ادبیات خوندم متوجه شدم به دردم نمی‌خوره، کم‌کم ازش زَده شُدم. می‌خواستم انصراف بدم. بالاخره باید با شکار کردن شوهر جواب زحمتامو می‌گرفتم دیگه.»
پیرمرد، ذکر گویان از واگن بیرون رفت.کم‌کم ذکرهایش تبدیل به خواندن سورهٔ بقره شده بود.
ولی من هم‌چنان نشسته بودم، و انگار از این مذاکرهٔ مهم لذت می‌بردم. گرمای واگن هم نمی‌توانست من را از جایم بلند کند. می‌خواستم تا انتهای این مکالمهٔ پربار را گوش بدهم.
زن عینکی چند جرعهٔ دیگر آب خورد، انگار هر چند دقیقه آب بدنش تمام می‌شد. گفت:
«بالاخره انصراف دادم، ولی شکارمو کردم. باهاش ازدواج کردم. اون تو رشته ادبیات درسشو ادامه داد، من هم تصمیم گرفتم یه رشتهٔ هنری دیگه برم. سرتو درد نیارم. چند تا رشته رو امتحان کردم، تا فهمیدم چی دوست دارم و باید چیکار کنم.»
«خوب چیکار کردی بالاخره؟»
«هیچی، فهمیدم که باید بِرم سراغ چیزی که خدا استعدادشو بهم داده، قبلاً همه می‌گفتن که صدام خوبه، منم سعی کردم گویندگی کنم. هر چی ام باشه انجام می‌دم. کتاب صوتی، تیزر تبلیغاتی و...»
زن چشم‌درشت انگار که مهم‌ترین خبر عمرش را شنیده بود، با جیغ ریزی گفت:
«واقعاً، می‌گم چقدر صدات آشناست. همه‌اش فکر می‌کردم یه جا شنیدم صداتو. آخه می‌دونی من عاشق کتاب صوتی‌ام.»
پیرمرد در را باز کرد و وارد شد. سر جایش نشست، دوباره چشمانش را بست و سر کم مویش را به پشتی صندلی تکیه داد.
خوشبختانه سیستم سرمایش قطار درست شده بود و هوای داخل کوپه بهتر شد. من هم دیگر مجبور نبودم که برای تازه کردن تنفس آن‌جا را ترک کنم. می‌توانستم تمام مکالمات را گوش کنم و آن‌ها را سرلوحهٔ زندگی‌ام قرار بِدهم.
زن عینکی دوباره آب خورد و گفت:
«اره، اخه می‌دونی چیه، من شرایطم عوض شده بود، وقتی از شوهرم جدا شدم، دیگه وقت نداشتم که بخوام کاری رو امتحان کنم. باید برای خرج زندگی خودمم که شده یه کاری می‌کردم.»
«وااا. مگه جدا شدییییی؟ چرااااااا آخه؟.»
باور کنید که چشمان درشت زن در حال بیرون آمدن از جایش بود. چنان با تعجب و بلند سئوالش را پرسید که پیرمرد ترسید. تکانی خورد و دست‌های چروکیده‌اش را به صورتش مالید و گفت:
«لا اِلا....»
نمی‌دانم که زن چشم‌درشت برای چی به من نگاه کرد، ابروهای پرپشتش را درهم کشید و باز طرهٔ موهایش را از پیشانی‌اش کنار زد و گفت:
«نگو که توام خیانت دیدی؟ اخه می‌دونی الان مُد شده اونا که وضع مالیشون بهتره خیال می‌کنن چون میتونن خرج چند نفرو بدن، باید چندتا زن داشته باشن.»
«چی عرض کنم. داستانش خیلی مفصله، اگر بخوام همهٔ اونو بگم، باید تا صبح قیامت حرف بزنم. من آبم تموم شده. می‌رم از مهماندار یه بطری آب بگیرم. تو چیزی نمی‌خوای؟.»
«نه، ممنون. منم می‌رم یه آبی به دست و صورتم بزنم. بزار باهم بریم.»
دو زن با هم از کوپه بیرون رفتند. سکوت حکم‌فرما شد. پیرمرد با همان چشم‌های بسته، نفسی بلند از سینه‌اش بیرون داد، انگار که خدا نعمتی بزرگ به او داده بود؛ بلند گفت:
«الحمدلله».
سرش را در پشتی صندلی فشرد و دوباره به خواب رفت.
صدای سوت قطار بلند شد. انگار که به انتهای راه رسیده بودیم. نمی دانم در آن لحظه چه حسی بود که به سراغم آمد. دوست داشتم که آن دو زن برگردند و ادامهٔ حرف‌هایشان را بزنند. می‌خواستم دلیل جداییِ زن عینکی از همسرش را بفهمم.اینکه واقعا خیانت کرده، یا اتفاق دیگری افتاده است؟ نمی‌دانستم زندگیِ زن عینکی چرا برایم تا اینقدر مهم شده است. می‌خواستم دلیل اینکه خانوادهٔ زن چشم‌درشت با بازیگری او مخالفت می‌کردند را بدانم. می‌خواستم دلیل همهٔ سنت زده‌ایی‌ها را بدانم.
سرم را به پشتی صندلی فشار دادم، کتابم را بستم. زیبایی زن چشم‌درشت را با صدای زن عینکی با هم ادغام کردم، و در ذهنم دختری را تجسم کردم که این دو ویژگی را باهم دارد.
لبخندی روی لبانم نشست؛ خوابیدم تا بتوانم خواب این ملکه را ببینم.