شیطانِ شکست خورده
امروز میخواستم، آدم جدیدی شوم مثل تمام روزهایی که این تصمیم را میگیرم و بعد از چند ساعت، باز به همان آدم دیروز تبدیل میشوم.(یک دوگانگی بین باورها و دیدهها). نیمههای شب هم، تصمیم میگیرم که راهی برای کنترل اضطرابها و استرسهای بیدلیلام پیدا کنم.
به نظرم همه این گرفتاریهای ذهنی را میتوان تقصیر یک نفر انداخت؛ درست حدس زدید آن یک نفر شیطان است.در این مواقع میتوان با گفتن یک لعنت به شیطان خیال خودمان را راحت کنیم.
روزی در همین تقابل خیر و شر در کشور اندیشهام بودم که بعد از بیفایده ماندن این جنگ داخلی، مجبور شدم که شیطان را لعنت کنم. ناگهان به طرز معجزه آسایی شیطان سروکلهاش پیدا شد، روبهرویم نشست و با ریشخندی بر دهانِگُشادش گفت:
«میدانی از چه چیزی خوشحالم؟ اینکه تو با تمام غرور و شوکتِ خیالیت هنوز به دنبال مقصر، برای کارهای کرده و نکردهات هستی؛ ولی من با تمام پلیدیهایم دست کم با خودم روراست بودم. من، هیچوقت از تو خوشم نمیآمد؛ چون فکر میکنم از هر لحاظ از تو بهترم، به همین دلیل از دستور آفریدِگارم سرپیچی کردم. ولی مثل تو، لگد به اعتقادات کینهورزانهام نزدم».
شیطان، حرفهایش را میزد و من هیچ حرفی برای گفتن به او نداشتم. میدانستم که هر چه باشد، او با من روراست،است.(شیطان میداند که سودی برایَش ندارم).
حرفهایش را با دلوجان گوش میدادم و او مثل جیرجیرکی سِمِج نجوا میکرد، و میگفت:
«ای انسان برتر، تو در آرزوهای فرازمینیات غرق شدهایی، همیشه منتظرِ فرصتی هستی تا به وصال یا هجران برسی، جز این اندیشه چیز دیگری به ذهنِ کرم زدهات نمیرسد.
راستش را بخواهی من، اوایل فکر میکردم مسیر نادرستی را انتخاب کردهام؛ ولی بعد از مدتی توانستم بفهمم که تو اندازهٔ فلسفه بافیهایت قوی نیستی. تو معجونی از گیاه و شبحی، میدانی چرا؟، چون تو مثل گیاه هر روز منتظر آرزویی هستی، در حالی که حتی به خودت زحمت تلاش برای رسیدن به آن هم نمیکنی؛ گیاه هم سر جای خودش مینشیند و منتظر رسیدن یک جرعه آب میماند. تو، مثل شبحی چون در زمانی که همنوعانت به تو احتیاج دارند مثل سایه میشوی، حتی در آن هنگام به خود فراموشی هم میرسی».
شیطان، بدون وقفه در حال تِرور کردن شخصیت من بود. به او حق میدادم، چرا که او انگار داشت انتقام تمام ناسزاهایی که من، در این چند سال به خاطر انجام گناهانم به او داده بودم را میگرفت. ولی با این وجود، برای اینکه از هوّیت انسانی و برتری خودم نسبت به او دفاع کنم و خودم را مقهور نشان ندهم به او گفتم:
«هر چه باشد تو طرد شدهایی و من عزیز شدهام، تو وظیفهٔ خودت را انجام میدهی که بار گناهان من را به دوش بِکشی. تقصیر خودت هست که از روز اول،کامل من را نشناختهایی، من حتی میتوانم کارهایی انجام دهم که تو فکرش را هم نمیکنی؛ پس قبول کن که من، از تو بَرتر هستم. ولی برای اینکه کینهتوزی بین من و تو تمام شود؛ میخواهم از تو بابت تمام صبوریهایت،برای پذیرفتن گناهانم تشکر کنم. این که من میتوانم در هر لحظه عقدههای سر به مُهر گذاشتهام را بر سر تو بکوبم و برای لحظهایی آرامشی پیدا کنم، از تو تشکر می کنم».
شیطان فهمیده بود قَرار نیست در برابر تحقیرهایش سکوت کنم و مثل خفتگان در گور در مقابل حرفهای دُرستِ او واکنشی نشان ندهم. او، فقط نگاهم کرد،انگار تسلیم من شده بود.
وقتی شیطان فهمید که به راستی من انسان برتر هستم، با همان ریشخندی که بر دهانگشادش بود، ناپدید شد.
من دوباره توانستم فرصتی پیدا کنم، تا با تَوَهماتم تنها باشم.
تلگرام: M1481388