مرد، روبه‌روی آینه ایستاده بود؛ به موهای پریشان و چشم‌های کم رمق‌اش نگاه می‌کرد.

حس می‌کرد که دیگر با خودش بیگانه است. لحظاتی قبل، چنان بی‌محابا هویّتش را دریده بودند که دیگر توان ایستادگی نداشت.

به چشمانش خیره بود و می‌گفت:

«شاید حق با آن‌ها باشد، شاید مقصر من هستم. من نباید برای اینکه هیچ‌وقت دچار گدامنشی نشوم؛ با غرض‌ورزی نسبت به آدم‌ها کنارشان بگذارم.»

آینه سکوتش را شکست و گفت:

«درست است. بالاخره توانستی برای یکبار پخته‌تر فکر کنی؛ تو باید بدانی که همهٔ آدم‌ها افکاری دارند، چه خوب، چه بد؛ افکار آن‌ها برای خودشان محترم است. تو نباید بخاطر طرز فکرهایت به آن‌ها بدگمان شوی. این حقیقت بر هیچ‌کس پوشیده نیست. حتی در کتاب‌های عامیانه هم این مطلب را تأیید می‌کنند. چرا باید حرفی بزنی که مجبور شوی برگهٔ اعترافاتت را با خونِ دِلت امضا کنی؟»

مرد سردرگم شده بود، انتظار نداشت آینه تمام کمبود‌های اخلاقی‌اش را اینچنین به صورت او بِکوبد.

او نمی‌دانست که آینه فقط حقیقت را به او گفته است. حقیقت خود او بود که اینچنین دچار فروپاشیِ ذهنی شده است. حقیقت او بود که بِخاطر خوردن دردهایش دچار گشادی رَگ شده است. حقیقت همان فرومایگیِ انسانی بود که باید به ناچار آن را قبول می‌کرد. اگر این حقیقت را دوست نداشت، می‌توانست در کنار پیروان بلند‌مرتبهٔ حقیقت خودش را دار بزند.

مرد کلافه شده بود، گوش‌هایش را گرفت. نمی‌خواست نصیحت‌های بی‌رحمانهٔ آینه را بشنود. نمی‌خواست آینه تمام باورهای او را سلاخی کند. او نمی‌خواست اندک انرژیِ‌درونیش برای دانستن ناشناخته‌هایش به یغما برود.

برای اینکه آینه، او را به پوچی مشایعت نکند؛ آینه را شکست. آینه به چند تکه تبدیل شد و مرد می‌دید، هزاران تِکه آینه فریاد می‌زنند:

«هرچه باشی، هرجا که باشی، باید حقیقت را بپذیری حتی اگر بر این باور هستی که می‌شود کاری کرد؛ حتی اگر تمام حرف‌های ما خزعبل باشد.»