مدرسهٔ اجباری
جرعهٔ آخرِ آب را از لیوان سفالیام سر کشیدم. چنان عطشی بر جانم افتاده بود که هر قدر آب به شکم برآمدهام میریختم، سیراب نمیشدم. کلاس ریاضی همیشه برایم خشکی دهان را به همراه داشت. حتی گاهی اوقات نفس کشیدن هم برایم ناممکن میشد.
تمام دوران مدرسه، به اجبارِ این وظیفهٔ ناگزیر تن داده بودم و همیشه دنبال راهی برای فرار از آن چهاردیواریِ دلگیر بودم.
سال دوم دبیرستان، مدرسهای میرفتم که بیشتر به زندان شباهت داشت. سیمهای خاردار، تنگ در تنگ هم، بالای دیوارها را پوشانده بودند؛ هر بار که قصد فرار میکردم، مثل ماری خشمگین، تنم را نیش میزدند. کمکم به این زخمها خو گرفته بودم، حتی اگر عمیقتر از حد معمول میشدند، دیگر برایم اهمیتی نداشت. من مدرسه را دوست نداشتم و تنها چیزی که برایم مهم بود، رهایی از آن وظیفهٔ اجباری بود.
همیشه برایم معمایی بود که چرا آقای واعظی، با آن ظاهرِ روحانی و ریشهای بلند و سفیدی که هنگام صحبت از انتگرال یا دیگر مباحث ریاضی بالا و پایین میپرید، معلم ریاضی شده بود. حتی چهرهٔ او هم برایم غیرقابل تحمل بود. یک روز، وقتی به بهانهٔ “رفع حاجت” قصد داشتم از دنیای حساب و کتاب بگریزم، او جملهای گفت که تا ابد آویزهٔ گوشهای بزرگم شد. او گفت:
«میدانم که تو از ریاضیات متنفری، و این “رفع حاجت” هم بهانهای بیش نیست برای فرار از حل معادلات چندمجهولی. من به تو اجازه میدهم که از کلاس بیرون بروی، اما خواهشی دارم که امیدوارم به آن عمل کنی: هیچوقت سراغ “علمِ اجباری” نرو. مثل همیشه، از مدرسه فرار کن و به دنبال چیزی برو که واقعاً به آن علاقه داری. میدانم حتی اگر روزی تمام مفاهیم ریاضیات را بفهمی و حل کنی، چون به آن علاقهای نداری، برایت سودی نخواهد داشت. یادگیری چنین دانشی، نه برای تو و نه برای اطرافیانت فایدهای نخواهد داشت. پس برو و راهی را پیدا کن که با تمام وجودت دوستش داشته باشی و بتوانی در آن پیشرفت کنی.»
راستش را بخواهید، از آقای واعظی با آن پیشانی پر چینوچروک و ظاهر خشک، انتظار چنین حرفهایی را نداشتم. اما چیزی در درونم گفت که حرفهایش بد نیست و برای اولین بار باید این پند را جدی بگیرم. لیوان سفالیام را در کیف کهنهام گذاشتم و با سری بالا از کلاس بیرون رفتم و دیگر هیچوقت به آن “مدرسهٔ اجباری” بازنگشتم.